یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ هدیه های بادکنکی

کودکان عاشق قصه هستند. مخصوصا شب ها برای خواب دوست دارند یک قصه گوش دهند تا خوابشان ببرد.

می توانید داستان زیر را شب ها برای فرزندتان تعریف کنید.

این داستان برای کودکان بالای چهار سال مناسب است.

يكى بود يكى نبود غير از خدا هيچ كس نبود .

يك پسرى بود كه خيلى دوست داشت بادكنك هاى زيادى داشته باشد ، طورى كه با بادكنكهايش پرواز كند و به آسمان برود.
پسر قصه سعى كرد بادكنكهايش را جمع بكند تا بتواند پرواز كند .
بعد از مدتى كه پسر بادكنكهايش را جمع كرد و تعداد بادكنكهايش زياد شد، تصميم گرفت با بادكنها پرواز كند و به آسمان برود.
پسر به بالاي يك بلندى رفت و شروع به دويدن كرد. دويد و دويد تا كه ناگهان ديد با بادكنها وسط آسمان است .
از بالا همه چيز كوچك ديده ميشدند. بچه ها هر لحظه كوچك و كوچكتر مى شدند.
همين طور كه پسر خوشحال آسمان را مي گشت، ناگهان به يك پرنده كوچك ناراحت برخورد كرد كه داشت گريه مى كرد.

پسر به پرنده گفت: چرا ناراحتى ؟
پرنده گفت: مادرم را گم كرده ام .
پسر گفت: ناراحت نباش. من ميتوانم به تو يك بادكنك قرض بدهم كه تو به خودت ببندى و در آسمان پرواز كنى مادرت تو را با بادكنك ببيند حتما پيدايت مى كند .
پسر به پرنده كوچك يك بادكنك داد و پرنده با آن به پرواز درآمد.
بعد از مدتى پرنده كوچك به همراه مادرش به سمت پسر آمدند و از او تشكر كردند .
پسر كمى فكر كرد و بادكنك را به پرنده كوچك هديه داد تا هيچ وقت مادرش را گم نكند.
پسر با بقيه بادكنكها دوباره به پرواز درآمد. اين بار رسيد به پروانه اى در جنگل. پروانه مدام با خودش تكرار مى كرد : چى كار كنم؟ چى بخورم ؟ كجا برم؟
پسر به پروانه گفت: چه شده است ؟ پروانه باز تكرار كرد: چى كار كنم؟ چى بخورم؟ كجا برم؟

پسر به پروانه گفت: ميخواهى روى گلها بشيني و غذا بخورى؟
پروانه گفت: بله ولى به سمت گل ها كه ميروم چون سبك هستم باد مرا به طرف ديگرى ميبرد.
پسر كمى فكر كرد و گفت: من ميتوانم به تو يك باد كنك بدهم تا به خودت ببندى كه سنگين شوى. اين طورى باد نمى تواند تو را به طرف ديگرى بفرستد .
پروانه بادكنك را به خودش بست و روى گل ها نشست و غذايش را خورد.
بعد از مدتى پروانه خوشحال نزد پسر آمد و به او گفت كه توانسته به وسيله ى بادكنكى كه پسر به او داده غذاى خوشمزه اى بخورد.
همين طور كه پسر از هديه دادن بادكنك ها لذت ميبرد و خوشحال بود، ناگهان در جنگل صداى غرش شير را شنيد و خيلى از صداى شيرها ترسيد. پسر تصميم گرفت به هركدام از شير ها يك بادكنك هديه بدهد تا آنها كمى مهربان تر بشوند .
شيرها كه ديدند پسر به آنها بادكنك هديه داد تعجب كردند و با خود گفتند : چه پسر مهربانى !
شيرها تصميم گرفتند به خاطر پسر مهربان ديگر ترسناك نباشند و مهربان باشند.
پسر كه همه بادكنك ها را هديه داده بود حالا يك بادكنك بيشتر برايش نمانده بود و كم كم روى زمين نشست .
همين كه پاهاى پسر به زمين برخورد كرد ، پسر يك بچه اى را ديد كه ناراحت است و گريه مى كند.
پسر به او گفت : چه اتفاقى افتاده؟ بچه گفت: من وسيله ى بازى ندارم. يك توپ داشتم كه شيرها از من گرفتند. پسر كمى فكر كرد و بعد به او گفت: من يك بادكنك دارم كه مى توانم به تو بدهم و تو با آن بازى كنى .
بچه از شنيدن اين حرف خيلى خوشحال شد و بادكنك را از پسر گرفت و با آن بازى كرد.
پسر خيلى خوشحال بود كه با بادكنكهايش توانسته پروانه و پرنده و شير و بچه را خوشحال كند.

یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ من چه جوری با نی نی بازی کنم؟

تولد نوزاد جدید یکی از بحران های زندگی فرزندان اول محسوب می شود. شرایط خانه تغییر می کند و کودک نمی داند خوشحال باشد یا ناراحت!

با قصه می توان شرایط جدید را برای کودکان ترسیم کرد تا بتواند با برادر یا خواهر کوچکش، تعامل کند.

این داستان برای کودکان بالای سه سال مناسب است.

یکی بود، یکی نبود.

دختری بود، به نام فاطمه.
فاطمه خانم قصه ما، قرار بود داداش دار شود. خیلی منتظر بود که داداشش زودتر به دنیا بیاد.
هر روز از مادرش می پرسید: پس داداشم کی به دنیا میاد تا با هم بازی کنیم. امروز به دنیا میاد؟!

مادر جواب می داد: صبر کن تا شب با هم فکر کنیم اگر به دنیا اومد، چه بازی با هم بکنید؟

گذشت و گذشت تا بالاخره داداش فاطمه خانم به دنیا آمد.
فاطمه با بابا سوار ماشین شدند تا به بیمارستان بروند و داداش کوچولو را به خانه بیاورند.
به بیمارستان رسیدند. فاطمه دل در دلش نبود، دلش می خواست زودتر داداشی را ببیند. یک دفعه دید یک نوازاد خیلی کوچولو را آوردند که یواش یواش گریه می کرد.
فاطمه با خودش فکر کرد: چطوری با این بچه کوچولو گرگم به هوا، بادکنک بازی، چرخ فلک بازی و… انجام بدم؟

مامان که دید فاطمه در فکر فرو رفته، گفت: فاطمه جان چی شده؟
فاطمه گفت: دارم فکر میکنم این داداشم خیلی کوچولوئه. نمی شه باهاش بازی کرد.

مامان گفت: با این کوچولو میشه دالی بازی کرد، براش دست زد، براش صداهای مختلف درآورد. باید ببینیم از چه کارهایی خوشش میاد و میخنده؟
فاطمه خوشحال شد که چندتا بازی با داداشی یاد گرفته.

وقتی داداش کوچولو یه کم بزرگ تر شد، مامان به فاطمه گفت: حالا میتونی به من کمک کنی و به برادرت سوپ بدهی. کمک من لباسهاش را عوض کنی.
مامان که دید فاطمه خیلی خوب کمک میکند، به فاطمه گفت: حالا که داداش سه ساله شده، شما دیگه میتونی ازش مراقبت کنی و بازی های بیشتری باهم بکنید. مثل توپ بازی، آب بازی، سایه بازی، عروسک بازی،…‌.

یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ انگشتی که قدش کوتاه بود

خدا آنقدر مهربان است که هر کس را با توانایی ها  و ویژگی هایی آفریده است. کافیست این توانایی هایمان را بشناسیم و از آن ها استفاده کنیم.

برای شناساندن توانایی ها به کودکان و تقویت اعتماد به نفسشان، می توان از راه قصه وارد شد.

این داستان برای کودکان پنج سال به بالا مناسب است. 

 

یکی بود، یکی نبود.
یه روزی یه دستی بود. که پنج تا انگشت داشت. یکی از این انگشت ها که قدش از همه کوتاه تر بود، بهش می گفتن شست.

شست وقتی میخواست بازی کنه، قدش نمیرسید توپ رو برای بقیه بندازه.
یا وقتی میخواست وسیله از کمد برداره قدش نمیرسید.
یه روز بالاخره خسته شد و شروع به گریه کرد.
انقدر گریه کرد که تصمیم گرفت وسایلش رو جمع کنه و بره.
رفت و دست شد چهارتا انگشت.
بقیه ی انگشت ها گفتن، حالا خیلی هم بد نشد. با ما که نمیتونست بازی کنه.

یه روز یه اتفاقی افتاد. وقتی دست اومد لباس بپوشه دید نمیتونه دکمه هاش رو با چهارتا انگشت ببنده.
گفتن حالا چیکار کنیم. رفتن از یه دست دیگه کمک گرفتن. اون یکی دست با شست و یه انگشت بازش کرد.

بعد دست خواست غذا بخوره. هرچی خواست قاشق برداره، نتونست. رفتن به اون یکی دست گفتن بیا کمک. اون یکی دست، با شستش کمک کرد تا قاشق رو برداره.
بعد خواستن کفش بپوشن و بند کفش رو ببندن. هرکاری کردن نشد. حتی با کمک دست دیگه هم نشد.

فکر کردن و فکر کردن و به این نتیجه رسیدن که باید برن دنبال شست.
گشتن و گشتن تا شست رو تو یه غاری پیدا کردن.
چهارتا انگشت به شست گفتن: ما فهمیدیم شما خیلی به درد ما میخوری.
ما این مدت نتونستیم دکمه هامون رو ببندیم. غذا نتونستیم بخوریم. حتی کفشم نپوشیدیم.

شست با تعجب گفت: ینی همه ی این کارهارو من میکنم؟
انگشتا گفتن: چون تو قدت کوتاهه، کلی کار میتونی بکنی که ما نمی تونیم.

شست خیلی خوشحال شد و دوباره پیش بقیه ی انگشت ها برگشت.

 

یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ سفر دور و دراز کرم

مسائلی ممکن است در زندگی برخی از کودکان پیش بیاید که برای آنها دردناک است. مثلا برخی مهاجرت ها و ماموریت هایی که گاه برای برخی از خانواده ها پیش می آید.

قصه ها می تواند به حل این مسائل کمک کند. 

این داستان برای کودکان پنج سال به بالا که با مسائل این چنینی رو به رو هستند، پیشنهاد می شود.

یکی بود، یکی نبود.

یک روزی یه کرم کوچکی تصمیم گرفت به یک سفر خیلی طولانی برود.
کرم می خواست به جاهای جدیدی برود که دوستای جدیدی پیدا کند. جایی که کرم ها بتوانند پرواز کنند.

کرم سفرش را شروع کرد.
همین جوری که داشت می رفت، خسته شد و تصمیم گرفت استراحت کند.

ناگهان سر و کله ی یک پرنده پیدا شد که کرم را بخورد.
کرم رفت زیر خاک که قایم بشود. جوجه هم هی نوک زد. اما کرم رو پیدا نکرد.

کرم خیلی خسته شد و همون جا خوابش برد. خواب دید که بال درآورده و دارد پرواز می کند. دلش برای مادرش تنگ شد.
فک کرد که برگرده پیش مامان و باباش یا به سفرش ادامه بده؟
از توی خاک یواش بیرون آمد و یه ذره این ور و اونور رو نگاه کرد.
دید از جوجه خبری نیست و راه افتاد. آروم آروم آروم رفت.
کرم رفت تا رسید به یه درخت. با خودش گفت: من اگه بخوام بال دربیارم باید از درخت برم بالا تا بتونم پرواز کنم. کرم آماده رفتن شد و از درخت بالا رفت. ولی هی سر میخورد و می افتاد پایین.
یه دفعه یه مورچه رو دید. که راحت از درخت بالا می رفت. گفت: تو چه جوری این کار رو کردی؟
مورچه گفت: باید تمرین کنی.
کرم گفت: خیلی خسته ام و گریش گرفت. من میخوام برم پیش مامانم.
اما دوباره تصمیم گفت تمرین کنه. هی می رفت بالا. هی میفتاد.

مورچه به کرم کمک کرد.
بالاخره روی یه شاخه درخت رسید. از اون بالا مامانش و باباش رو دید.
خیالش راحت شد و تصمیم گرفت همونجا بمونه و پروانه بشه. شروع به دوختن و دوختن و دوختن کرد. زیپش رو بست و همونجا تو پیلش موند.
فک کرد وقتی بال در آورده و پیش دوستاش برگرده که یواش یواش خوابش برد…

یه روز و دو روز و چند روز گذشت تا بیدار شد. اما دید جاش خیلی تنگه…زیپ رو کشید پایین و اومد بیرون.
دید یه بال های قشنگی درآورده…
دیگه نه جوجه می تونست بخورتش نه از اون بالا می ترسید…
بال زد و بال زد و پیش مامان و بابا و دوستانش را برگشت.

یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ همسایه ی جدید

حل مساله یکی از توانایی هایی است که باید اجازه دهیم کودکان آن را یاد بگیرند تا بتوانند در مواجهه با همسالان، خودشان مشکلاتشان را حل کنند. 

این داستان، یکی از نمونه های حل مساله است که حیوانان با صحبت با یکدیگر به راحتی مساله شان را حل می کنند.

این داستان برای کودکان بالای چهار سال مناسب است.

یکی بود یکی نبود.

بهار داشت کم کم از راه می رسید.
هر پرنده ای دنبال جای مناسبی می گشت تا بتواند لانه خوبی برای خودش درست کند.
طوطی بال هایش را باز کرد. از این شاخه به آن شاخه، از این درخت به آن درخت پرید. چشمهایش را تیز کرده بود و خوب دقت می کرد تا درخت مناسب و شاخه محکمی را برای لانه اش پیدا کند. بالاخره از میان درختان، یک درختی را انتخاب کرد که شاخه خوبی برای لانه کردن داشت. بعد رفت تا چوب های کوچک برای ساخت خانه جمع کند. وقتی برگشت تا چوبهایی که جمع کرده روی آن شاخه محکم بگذارد، دید گنجشک چوب آورده و دارد روی همان شاخه لانه می سازد.

طوطی اول کمی ناراحت شد ولی او گنجشک را خیلی دوست داشت.
جلو رفت و گفت: گنجشک سلام این چوب ها را برای لانه ات استفاده کن. امیدوارم لانه خوبی شود و بچه هایت به سلامت در این خانه از تخم درآیند.

گنجشک از کمک طوطی خیلی خوشحال شد.
طوطی پر زد و رفت روی درخت دیگری نشست تا خستگی در کند.
زنبور که از آنجا میگذشت، طوطی را دید. جلو رفت و سلام کرد.
گفت: طوطی چرا ناراحتی؟!
طوطی گفت: کمی خسته ام. از صبح به دنبال یک درخت برای لانه ام بودم ولی آنجا که انتخاب کردم را گنجشک لانه ساخت.
زنبور خندید و گفت: چه عالی! حالا همسایه هم داری تو هم برو روی همان شاخه لانه کن تا در کنار گنجشک باشی.

طوطی از پیشنهاد زنبور خوشش آمد. پیش گنجشک رفت گفت: خانم گنجشکه! همسایه نمی خواهی؟
گنجشک گفت: البته که می خواهم. گنجشک و طوطی به کمک هم لانه مناسبی برای طوطی روی همان شاخه محکم ساختند.

همسایه ها هر کدام در خانه ی خود نشستند و به یکدیگر نگاه کردند و خوشحال و راضی بودند.

یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ خمیر دندان جلبکی

افتادن دندان در سنین شش و هفت سالگی، مساله ایست که تمامی کودکان با آن مواجه می شوند. برخی از کودکان به دلیل اینکه از این مساله آگاهی ندارند ممکن است هنگام مواجه با ترس رو به رو شوند.

آگاهی دادن در مورد طبیعی بودن افتادن دندان در قالب قصه و به زبان کودکانه، می تواند به کودک آرامش دهد.

این داستان برای سنین پنج تا هفت سال، مناسب می باشد.

یکی بود، یکی نبود.
یه بچه ببری بود که میخواست یه صبحانه خوشمزه بخوره.
وقتی خواست لقمه اش رو گاز بزنه، دندونش دردگرفت. چه دردی!
ببری دستش رو همش فشار میداد به دندونش و همش می گفت: آی دندونم، آی دندونم.

مامان ببری هرچی غذا می آورد، ببری نمی خورد، و می گفت: دندونم درد می کنه.
باباش گفت: پاشو ببرمت پیش آقای دکتر.

آقای دکتر، یه بز خیلی دانا بود. آقای بز به ببری گفت: دهانت رو باز کن ببینم.
ببری دهانش رو باز کرد. دکتر گفت: وای وای … یه تیکه گوشت، یه تیکه برنج و یه عالمه چیزای دیگه تو دندونته. احتمالا از هفته ی پیش، خوردی. تازه یه کرم کوچولو هم هست.
بعد از اینکه آقای دکتر خوب دندون های ببری رو دید، گفت: برای اینکه دردش آروم بشه، باید از این مسواک های جنگلی که روش خمیر دندان جلبکی بزنی، به دندونات بزنی تا تمیز بشه.
خلاصه ببری کوچولو ما، مسواک جنگلیش رو میزد، تا اینکه یه روز صبح، که از خواب بلند شد، دید دندونش که درد میکرد، دیگه درد نمی کنه.
وقتی نگاه کرد، دید خبری ازش نیست. فکر کرد که دندونش کجا رفته؟
یهو دندونش رو دید که افتاده تو دهانش. هر چی اونو میذاشت سر جاش، ولی باز می افتاد.

فکر کرد با عسل بچسبونتش. ولی بعدش هرچی غذا می خورد، بهش می چسبید.

و باز افتاد. وقتی خواست دوباره سرجاش بذاره، دید که یکی مثل خودش در اومده.

بعد با عجله رفت سراغ دکتر، و بهش گفت: آقای بز، من یه دندون اضافه دارم، چی کارش کنم. این دندونمو نگه دارم، نکنه که این بیفته؟

آقای دکتر گفت: این دندون شما دیگه نمیفته. مگه اینه خراب بشه.
ببری گفت: پس چی کار کنم که خراب نشه؟ آقای دکتر گفت: باید مسواک و خمیر دندون جلبکی بزنی و مواظبش باشی که دیگه خراب نشن.

 

یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ دوست مثلثی

دوست یابی و برقراری ارتباط با همسالان، برای کودکان، خصوصا آنهایی که در سنین مهد کودک هستند، مساله ی مهمی است.

قصه ها و داستان ها می توانند به کودکان راه های برقراری ارتباط و دوست شدن را به صورت غیر مستقیم، آموزش دهند.

این داستان برای کودکان بالای سه سال مناسب است.

یک توپ قلقلی بود که نمی توانست قل بخورد، چون گرد گرد نبود، یک دایره کامل نبود، یک نیم دایره بود، نصف شده بود و فقط میتوانست کمی تکان بخورد.

نیم دایره تنها بود و دنبال دوست میگشت.
دور و بر خودش را نگاه کرد. یک دفعه یک نفر را دید که همان نزدیک ایستاده.

با خودش گفت: اگر بخوام با اون دوست بشم، چی بگم بهش؟ چیکار کنم؟ آهان، فهمیدم! میگم سلام!
نیم دایره به سختی تکانی به خودش داد، کمی جلو رفت و بلند گفت: سلام.
او با مهربانی گفت: سلام!
نیم دایره گفت: با من دوست می شی؟ او گفت: بله من با شما دوست میشم.
نیم دایره گفت: چه خوب! اسم من، نیم دایره ست، اسم شما چیه؟
دوستش جواب داد: اسم من مثلثه.

این طور شد که نیم دایره و مثلث با هم دوست شدند.

نیم دایره گفت: میای بازی کنیم؟
مثلث گفت: آره. فکر خوبیه.
نیم دایره گفت: بپر بیا پشت من سوار شو.
مثلث هم روی نیم دایره پرید.

حالا شبیه یک چیز جدید شدند.

میدانی شبیه چی؟

شبیه یک قایق! قایق نیم دایره با بادبان مثلثی! حالا اگر فوتش کنیم راه می افتد و می رود…

یک داستان خوشمزه چمرانی؛ چه جوری اینجا روشن شد؟

نداشتن اعتماد به نفس مساله ایست که برخی کودکان با آن درگیر هستند. کودکانی که توانایی خود را نمی شناسند و به همین خاطر در مقابل همسالان ناراحت و گوشه گیر هستند.

قصه ها می تواند این یادآوری را برای کودکان داشته باشند که هر موجودی که خداوند آفریده است، توانایی دارد.

این داستان برای کودکان بالای چهار سال مناسب می باشد.

یکی بود یکی نبود.

یکی از شبهای خدا، تو بیشه زار، کرم شب تاب روی علف ها دراز کشیده بود. کرم خیلی ناراحت بود‌، چون فکر می کرد که هیچ کاری بلد نیست.کرم شب تاب دوست داشت کارهای مهم انجام دهد. همین طور که داشت فکر می کرد، ناگهان صدای گریه شنید. گوشش را تیز کرد تا صدا را پیدا کند. صدا از کنار برکه می آمد.

هوا تاریک بود. کرم شب تاب به طرف صدا حرکت کرد.

کرم شبتاب، حلزون کوچکی را دید که گریه میکرد. جلوتر رفت. بچه حلزون که در آن تاریکی متوجه نور کرم شب تاب شد، اشک هایش را پاک کرد و به کرم شب تاب نگاه کرد. بعد هق هق کنان گفت: تو کی هستی؟ از کجا اومدی؟ چه جوری اینجا رو انقد روشن کردی؟

کرم شب تاب گفت: من کرم شب تابم. صدای گریه ات رو شنیدم. اومدم.

حلزون کوچولو گفت: چه خوب که اومدی. من تو تاریکی، مامانمو گم کردم. میتونی بیایی روی پشت من سوار شی و راهو روشن کنی؟

کرم شب تاب خوشحال شد و گفت: بله که میشه. ما با هم دوستیم.

کرم شب تاب راه رو روشن کرد و حلزون خیلی زود مادرش را پیدا کرد.

 

حالا هم حلزون خوشحال بود و هم کرم شب تاب….

یک داستان خوشمزه ی چمرانی، پهلوانی های پهلوون پوریا

قهرمان سازی برای کودکان یکی از اهداف قصه گویی است. اینکه شخصی که قهرمان زندگی کودک می شود چه کسی باشد، اهمیت زیادی دارد. خوشبختانه انسان های زیادی در فرهنگ ایرانی و اسلامی هستند که می توان آنها را به عنوان الگو برای کودکان مطرح کرد. این داستان برای کودکان چهار و پنج سال مناسب است.

یکی بود یکی نبود.

یه آبی قشنگ در آسمان بود و یک زورخانه قشنگ روی زمین.
زورخانه، پهلوان های زیادی داشت. پهلوان ها هر روز برای کشتی گرفتن به زور خانه می آمدند . یکی از این پهلوان ها از بقیه قوی تر، خوش اخلاق تر و مهربان تر بود.
اسمش پهلوان پوریا بود. هر کسی می خواست زورش را اندازه بگیرد با پهلوان پوریا کشتی می گرفت. کم تر کسی می توانست پهلوان پوریا را شکست بدهد. روزی از روزها پهلوان پوریا وارد گود شد، خم شد و زمین را بوسید، بسم الله گفت و منتظر شد تا حریفش بیاید و با هم مسابقه دهند.
پهلوان لاغری وارد گود شد. همه تماشاچی ها پهلوان پوریا را تشویق می کردند. وقتی پهلوان لاغر را دیدند با همدیگر گفتند: پهلوان پوریا حتما او را شکست خواهد داد.
مسابقه آغاز شد. پهلوان پوریا که بیشتر از اینکه قوی باشد، مهربان بود تصمیم گرفت برای اینکه پهلوان لاغر اندام خجالت نکشد، او را شکست ندهد. مسابقه تمام شد. در حالی که پهلوان لاغر برنده شده بود و امتیاز بیشتری گرفته بود.

پهلوان لاغر دست پهلوان پوریا را گرفت تا از زمین بلند شود. صدای هم همه ی تماشاچی ها در زورخانه پیچید. همه تعجب کرده بودند که چرا پهلوان پوریا شکست خورد.

پهلوان پوریا درحالی که خوشحال بود، از زورخانه بیرون آمد و خدا را شکر کرد که امروز توانسته است مراقب ضعیف تر از خودش باشد.

یک داستان خوشمزه چمرانی؛ باغ میوه و مهربانی پیامبر

مفاهیمی مثل مهربانی و بخشندگی اگر از طریق الگو سازی برای کودکان مطرح شود، تاثیر بیشتری دارد و کودک سعی می کند خودش را مانند الگو کند. یک از راه های الگو سازی قصه گویی است. شما می توانید داستان هایی از مهربانی و بخشندگی و سایر صفات خوب را از بزرگان دین برای کودکان تعریف کنید.

داستان باغ میوه، الگو سازی از صفت مهربانی و بخشندگی پیامبر اکرم ص می باشد که برای کودکان بالای پنج سال مناسب می باشدو.

 

یکی بود، یکی نبود.
حسن آقا ‌ و مهدیه خانم باهم خواهر و برادر بودند که در یک خانه ی قشنگ و کوچک زندگی می کردند.
خانه شان یک حیاط داشت. که حسن و مهدیه در آن بازی می کردند. یک درخت خرما از دیوار های کنار حیاط، داخل خانه شان آمده بود.
حسن و مهدیه هر روز از دیوار بالا می رفتند و با خوشحالی کلی خرما از آن درخت می چیدند و می خوردند.
یک روز آقای همسایه که خیلی بد اخلاق بود، به خانه ی آنها آمد. با عصبانیت به بابا ی حسن و مهدیه گفت: بچه های تو همه ی خرماهای منو خوردن. باید کل پولش رو بدی.
بابا گفت: آخه من که پول ندارم.
همسایه گفت: من نمیدونم. باید پولش رو جور کنی و به من بدی.
بابای حسن و مهدیه خیلی ناراحت شد. پیش یک آقای مهربانی رفت که از آن کمک بخواهد‌.
اسم آن آقای مهربان، حضرت محمد (ص) بود.
بابای حسن و مهدیه کل ماجرا را تعریف کرد. حضرت محمد (ص) که خیلی مهربان بود، رفت و با آقای همسایه صحبت کند تا راضی شود. ولی آقای همسایه راضی نشد.
حضرت محمد (ص) گفت: من همه ی باغت رو میخرم.
آقای همسایه خوشحال شد و قبول کرد.
حضرت محمد (ص) هم، کل باغ را به بابای حسن و مهدیه بخشید.

حسن و مهدیه هم خیلی خوشحال شدند. از آن روز به بعد کلی درآن باغ بزرگ بازی کردند.