یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ سفر دور و دراز کرم
مسائلی ممکن است در زندگی برخی از کودکان پیش بیاید که برای آنها دردناک است. مثلا برخی مهاجرت ها و ماموریت هایی که گاه برای برخی از خانواده ها پیش می آید.
قصه ها می تواند به حل این مسائل کمک کند.
این داستان برای کودکان پنج سال به بالا که با مسائل این چنینی رو به رو هستند، پیشنهاد می شود.
یکی بود، یکی نبود.
یک روزی یه کرم کوچکی تصمیم گرفت به یک سفر خیلی طولانی برود.
کرم می خواست به جاهای جدیدی برود که دوستای جدیدی پیدا کند. جایی که کرم ها بتوانند پرواز کنند.
کرم سفرش را شروع کرد.
همین جوری که داشت می رفت، خسته شد و تصمیم گرفت استراحت کند.
ناگهان سر و کله ی یک پرنده پیدا شد که کرم را بخورد.
کرم رفت زیر خاک که قایم بشود. جوجه هم هی نوک زد. اما کرم رو پیدا نکرد.
کرم خیلی خسته شد و همون جا خوابش برد. خواب دید که بال درآورده و دارد پرواز می کند. دلش برای مادرش تنگ شد.
فک کرد که برگرده پیش مامان و باباش یا به سفرش ادامه بده؟
از توی خاک یواش بیرون آمد و یه ذره این ور و اونور رو نگاه کرد.
دید از جوجه خبری نیست و راه افتاد. آروم آروم آروم رفت.
کرم رفت تا رسید به یه درخت. با خودش گفت: من اگه بخوام بال دربیارم باید از درخت برم بالا تا بتونم پرواز کنم. کرم آماده رفتن شد و از درخت بالا رفت. ولی هی سر میخورد و می افتاد پایین.
یه دفعه یه مورچه رو دید. که راحت از درخت بالا می رفت. گفت: تو چه جوری این کار رو کردی؟
مورچه گفت: باید تمرین کنی.
کرم گفت: خیلی خسته ام و گریش گرفت. من میخوام برم پیش مامانم.
اما دوباره تصمیم گفت تمرین کنه. هی می رفت بالا. هی میفتاد.
مورچه به کرم کمک کرد.
بالاخره روی یه شاخه درخت رسید. از اون بالا مامانش و باباش رو دید.
خیالش راحت شد و تصمیم گرفت همونجا بمونه و پروانه بشه. شروع به دوختن و دوختن و دوختن کرد. زیپش رو بست و همونجا تو پیلش موند.
فک کرد وقتی بال در آورده و پیش دوستاش برگرده که یواش یواش خوابش برد…
یه روز و دو روز و چند روز گذشت تا بیدار شد. اما دید جاش خیلی تنگه…زیپ رو کشید پایین و اومد بیرون.
دید یه بال های قشنگی درآورده…
دیگه نه جوجه می تونست بخورتش نه از اون بالا می ترسید…
بال زد و بال زد و پیش مامان و بابا و دوستانش را برگشت.