یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ سفر دور و دراز کرم

مسائلی ممکن است در زندگی برخی از کودکان پیش بیاید که برای آنها دردناک است. مثلا برخی مهاجرت ها و ماموریت هایی که گاه برای برخی از خانواده ها پیش می آید.

قصه ها می تواند به حل این مسائل کمک کند. 

این داستان برای کودکان پنج سال به بالا که با مسائل این چنینی رو به رو هستند، پیشنهاد می شود.

یکی بود، یکی نبود.

یک روزی یه کرم کوچکی تصمیم گرفت به یک سفر خیلی طولانی برود.
کرم می خواست به جاهای جدیدی برود که دوستای جدیدی پیدا کند. جایی که کرم ها بتوانند پرواز کنند.

کرم سفرش را شروع کرد.
همین جوری که داشت می رفت، خسته شد و تصمیم گرفت استراحت کند.

ناگهان سر و کله ی یک پرنده پیدا شد که کرم را بخورد.
کرم رفت زیر خاک که قایم بشود. جوجه هم هی نوک زد. اما کرم رو پیدا نکرد.

کرم خیلی خسته شد و همون جا خوابش برد. خواب دید که بال درآورده و دارد پرواز می کند. دلش برای مادرش تنگ شد.
فک کرد که برگرده پیش مامان و باباش یا به سفرش ادامه بده؟
از توی خاک یواش بیرون آمد و یه ذره این ور و اونور رو نگاه کرد.
دید از جوجه خبری نیست و راه افتاد. آروم آروم آروم رفت.
کرم رفت تا رسید به یه درخت. با خودش گفت: من اگه بخوام بال دربیارم باید از درخت برم بالا تا بتونم پرواز کنم. کرم آماده رفتن شد و از درخت بالا رفت. ولی هی سر میخورد و می افتاد پایین.
یه دفعه یه مورچه رو دید. که راحت از درخت بالا می رفت. گفت: تو چه جوری این کار رو کردی؟
مورچه گفت: باید تمرین کنی.
کرم گفت: خیلی خسته ام و گریش گرفت. من میخوام برم پیش مامانم.
اما دوباره تصمیم گفت تمرین کنه. هی می رفت بالا. هی میفتاد.

مورچه به کرم کمک کرد.
بالاخره روی یه شاخه درخت رسید. از اون بالا مامانش و باباش رو دید.
خیالش راحت شد و تصمیم گرفت همونجا بمونه و پروانه بشه. شروع به دوختن و دوختن و دوختن کرد. زیپش رو بست و همونجا تو پیلش موند.
فک کرد وقتی بال در آورده و پیش دوستاش برگرده که یواش یواش خوابش برد…

یه روز و دو روز و چند روز گذشت تا بیدار شد. اما دید جاش خیلی تنگه…زیپ رو کشید پایین و اومد بیرون.
دید یه بال های قشنگی درآورده…
دیگه نه جوجه می تونست بخورتش نه از اون بالا می ترسید…
بال زد و بال زد و پیش مامان و بابا و دوستانش را برگشت.

یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ همسایه ی جدید

حل مساله یکی از توانایی هایی است که باید اجازه دهیم کودکان آن را یاد بگیرند تا بتوانند در مواجهه با همسالان، خودشان مشکلاتشان را حل کنند. 

این داستان، یکی از نمونه های حل مساله است که حیوانان با صحبت با یکدیگر به راحتی مساله شان را حل می کنند.

این داستان برای کودکان بالای چهار سال مناسب است.

یکی بود یکی نبود.

بهار داشت کم کم از راه می رسید.
هر پرنده ای دنبال جای مناسبی می گشت تا بتواند لانه خوبی برای خودش درست کند.
طوطی بال هایش را باز کرد. از این شاخه به آن شاخه، از این درخت به آن درخت پرید. چشمهایش را تیز کرده بود و خوب دقت می کرد تا درخت مناسب و شاخه محکمی را برای لانه اش پیدا کند. بالاخره از میان درختان، یک درختی را انتخاب کرد که شاخه خوبی برای لانه کردن داشت. بعد رفت تا چوب های کوچک برای ساخت خانه جمع کند. وقتی برگشت تا چوبهایی که جمع کرده روی آن شاخه محکم بگذارد، دید گنجشک چوب آورده و دارد روی همان شاخه لانه می سازد.

طوطی اول کمی ناراحت شد ولی او گنجشک را خیلی دوست داشت.
جلو رفت و گفت: گنجشک سلام این چوب ها را برای لانه ات استفاده کن. امیدوارم لانه خوبی شود و بچه هایت به سلامت در این خانه از تخم درآیند.

گنجشک از کمک طوطی خیلی خوشحال شد.
طوطی پر زد و رفت روی درخت دیگری نشست تا خستگی در کند.
زنبور که از آنجا میگذشت، طوطی را دید. جلو رفت و سلام کرد.
گفت: طوطی چرا ناراحتی؟!
طوطی گفت: کمی خسته ام. از صبح به دنبال یک درخت برای لانه ام بودم ولی آنجا که انتخاب کردم را گنجشک لانه ساخت.
زنبور خندید و گفت: چه عالی! حالا همسایه هم داری تو هم برو روی همان شاخه لانه کن تا در کنار گنجشک باشی.

طوطی از پیشنهاد زنبور خوشش آمد. پیش گنجشک رفت گفت: خانم گنجشکه! همسایه نمی خواهی؟
گنجشک گفت: البته که می خواهم. گنجشک و طوطی به کمک هم لانه مناسبی برای طوطی روی همان شاخه محکم ساختند.

همسایه ها هر کدام در خانه ی خود نشستند و به یکدیگر نگاه کردند و خوشحال و راضی بودند.

یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ خمیر دندان جلبکی

افتادن دندان در سنین شش و هفت سالگی، مساله ایست که تمامی کودکان با آن مواجه می شوند. برخی از کودکان به دلیل اینکه از این مساله آگاهی ندارند ممکن است هنگام مواجه با ترس رو به رو شوند.

آگاهی دادن در مورد طبیعی بودن افتادن دندان در قالب قصه و به زبان کودکانه، می تواند به کودک آرامش دهد.

این داستان برای سنین پنج تا هفت سال، مناسب می باشد.

یکی بود، یکی نبود.
یه بچه ببری بود که میخواست یه صبحانه خوشمزه بخوره.
وقتی خواست لقمه اش رو گاز بزنه، دندونش دردگرفت. چه دردی!
ببری دستش رو همش فشار میداد به دندونش و همش می گفت: آی دندونم، آی دندونم.

مامان ببری هرچی غذا می آورد، ببری نمی خورد، و می گفت: دندونم درد می کنه.
باباش گفت: پاشو ببرمت پیش آقای دکتر.

آقای دکتر، یه بز خیلی دانا بود. آقای بز به ببری گفت: دهانت رو باز کن ببینم.
ببری دهانش رو باز کرد. دکتر گفت: وای وای … یه تیکه گوشت، یه تیکه برنج و یه عالمه چیزای دیگه تو دندونته. احتمالا از هفته ی پیش، خوردی. تازه یه کرم کوچولو هم هست.
بعد از اینکه آقای دکتر خوب دندون های ببری رو دید، گفت: برای اینکه دردش آروم بشه، باید از این مسواک های جنگلی که روش خمیر دندان جلبکی بزنی، به دندونات بزنی تا تمیز بشه.
خلاصه ببری کوچولو ما، مسواک جنگلیش رو میزد، تا اینکه یه روز صبح، که از خواب بلند شد، دید دندونش که درد میکرد، دیگه درد نمی کنه.
وقتی نگاه کرد، دید خبری ازش نیست. فکر کرد که دندونش کجا رفته؟
یهو دندونش رو دید که افتاده تو دهانش. هر چی اونو میذاشت سر جاش، ولی باز می افتاد.

فکر کرد با عسل بچسبونتش. ولی بعدش هرچی غذا می خورد، بهش می چسبید.

و باز افتاد. وقتی خواست دوباره سرجاش بذاره، دید که یکی مثل خودش در اومده.

بعد با عجله رفت سراغ دکتر، و بهش گفت: آقای بز، من یه دندون اضافه دارم، چی کارش کنم. این دندونمو نگه دارم، نکنه که این بیفته؟

آقای دکتر گفت: این دندون شما دیگه نمیفته. مگه اینه خراب بشه.
ببری گفت: پس چی کار کنم که خراب نشه؟ آقای دکتر گفت: باید مسواک و خمیر دندون جلبکی بزنی و مواظبش باشی که دیگه خراب نشن.

 

یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ دوست مثلثی

دوست یابی و برقراری ارتباط با همسالان، برای کودکان، خصوصا آنهایی که در سنین مهد کودک هستند، مساله ی مهمی است.

قصه ها و داستان ها می توانند به کودکان راه های برقراری ارتباط و دوست شدن را به صورت غیر مستقیم، آموزش دهند.

این داستان برای کودکان بالای سه سال مناسب است.

یک توپ قلقلی بود که نمی توانست قل بخورد، چون گرد گرد نبود، یک دایره کامل نبود، یک نیم دایره بود، نصف شده بود و فقط میتوانست کمی تکان بخورد.

نیم دایره تنها بود و دنبال دوست میگشت.
دور و بر خودش را نگاه کرد. یک دفعه یک نفر را دید که همان نزدیک ایستاده.

با خودش گفت: اگر بخوام با اون دوست بشم، چی بگم بهش؟ چیکار کنم؟ آهان، فهمیدم! میگم سلام!
نیم دایره به سختی تکانی به خودش داد، کمی جلو رفت و بلند گفت: سلام.
او با مهربانی گفت: سلام!
نیم دایره گفت: با من دوست می شی؟ او گفت: بله من با شما دوست میشم.
نیم دایره گفت: چه خوب! اسم من، نیم دایره ست، اسم شما چیه؟
دوستش جواب داد: اسم من مثلثه.

این طور شد که نیم دایره و مثلث با هم دوست شدند.

نیم دایره گفت: میای بازی کنیم؟
مثلث گفت: آره. فکر خوبیه.
نیم دایره گفت: بپر بیا پشت من سوار شو.
مثلث هم روی نیم دایره پرید.

حالا شبیه یک چیز جدید شدند.

میدانی شبیه چی؟

شبیه یک قایق! قایق نیم دایره با بادبان مثلثی! حالا اگر فوتش کنیم راه می افتد و می رود…

یک داستان خوشمزه چمرانی؛ چه جوری اینجا روشن شد؟

نداشتن اعتماد به نفس مساله ایست که برخی کودکان با آن درگیر هستند. کودکانی که توانایی خود را نمی شناسند و به همین خاطر در مقابل همسالان ناراحت و گوشه گیر هستند.

قصه ها می تواند این یادآوری را برای کودکان داشته باشند که هر موجودی که خداوند آفریده است، توانایی دارد.

این داستان برای کودکان بالای چهار سال مناسب می باشد.

یکی بود یکی نبود.

یکی از شبهای خدا، تو بیشه زار، کرم شب تاب روی علف ها دراز کشیده بود. کرم خیلی ناراحت بود‌، چون فکر می کرد که هیچ کاری بلد نیست.کرم شب تاب دوست داشت کارهای مهم انجام دهد. همین طور که داشت فکر می کرد، ناگهان صدای گریه شنید. گوشش را تیز کرد تا صدا را پیدا کند. صدا از کنار برکه می آمد.

هوا تاریک بود. کرم شب تاب به طرف صدا حرکت کرد.

کرم شبتاب، حلزون کوچکی را دید که گریه میکرد. جلوتر رفت. بچه حلزون که در آن تاریکی متوجه نور کرم شب تاب شد، اشک هایش را پاک کرد و به کرم شب تاب نگاه کرد. بعد هق هق کنان گفت: تو کی هستی؟ از کجا اومدی؟ چه جوری اینجا رو انقد روشن کردی؟

کرم شب تاب گفت: من کرم شب تابم. صدای گریه ات رو شنیدم. اومدم.

حلزون کوچولو گفت: چه خوب که اومدی. من تو تاریکی، مامانمو گم کردم. میتونی بیایی روی پشت من سوار شی و راهو روشن کنی؟

کرم شب تاب خوشحال شد و گفت: بله که میشه. ما با هم دوستیم.

کرم شب تاب راه رو روشن کرد و حلزون خیلی زود مادرش را پیدا کرد.

 

حالا هم حلزون خوشحال بود و هم کرم شب تاب….

داستان های تدبر در قرآن؛ راز پلیکان چه بود؟

یکی از مفاهیمی که در قرآن به آن پرداخت شده، دشمنان هستند که با مکر و حیله موجب گمراهی انسان ها می شوند. منتقل کردن این مفهوم به صورت مستقیم، می تواند موجب ترس و وحشت کودکان شود اما می توان همین مفهوم را به زبان کودکانه و در قالب قصه برای بچه ها بیان کرد. این داستان برای سنین بالای هفت سال مناسب است. 

بركه كوچكي بود كه ماهى هاى بسيارى در آن زندگى مى كردند.
ماهى هايي كه در بركه زندگى مى كردند دوست داشتند به دريا بروند و زيبايي هاى دريا را ببينند.
يكى از روزها پليكانى به سمت بركه و ماهى آمد و شروع كرد از زيبايي هاى دريا و خوراكى هاى خوشمزه اى كه در دريا وجود داشت تعريف كرد .
ماهى ها كه حسابى دلشان مى خواست به دريا بروند با شنيدن پيشنهاد لك لك براى رفتن به دريا حسابى خوشحال شدند .
ماهى ها دسته دسته در منقار لك لك مى رفتند تا پليكان ان ها را به دريا برود.
ماهى هايي كه در بركه مانده بودند هرچقدر از ماهى هاى دريا از پليكان خبر مى گرفتند ، پليكان در جواب مى گفت: خيلى بهشون خوش ميگذره..
يك روز خرچنگ به پليكان گفت: من هم ميخواهم به دريا بروم ولى در منقارت جا نمى شوم ، من روى بالت مى نشينم تو مرا به دريا ببر .
پليكان قبول كرد و با خرچنگ به سمت دريا پرواز كردند .
همين طور كه در آسمان پرواز مى كردند، خرچنگ چشمش به استخوان هاى ماهى ها افتاد كه در ساحل افتاده بود. خرچنگ كمى فكر كرد و فهميد كه پليكان ماهى ها را در منقارش مى ريزد به سمت ساحل دريا مى برد و بعد هم آنها را مى خورد.
خرچنگ خيلى عصبانى شد و موضوع را به پليكان گفت ، پليكان گفت: حالا كه ماجرا را فهميدى من تو را هم ميخورم!
خرچنگ با شنيدن اين حرف چنگال هايش را در گردن پليكان فرو كرد و پليكان روى زمين افتاد و بيهوش شد ، خرچنگ كه حسابى از سقوط بدنش درد گرفته بود تصميم گرفت به بركه برود و به بقيه ماهى خبر دهد كه پليكان كه چه نقشه اى براى آنها كشيده بود.

یک داستان خوشمزه چمرانی، تسبیح طهورا

داستان هایی از زندگی ائمه را می توان به زبان کودکانه برای بچه ها تعریف کرد. بچه ها از کودکی با زندگی ائمه مانوس می شوند و چون این آشنایی در قالب بازی و قصه است، خاطره ی خوبی در ذهنشان ایجاد می شود. شما می توانید در انتهای قصه، همراه کودک مهر و تسبیح بسازید.

این داستان برای کودکان پنج سال به بالا مناسب است.

 

یکی بود، یکی نبود.

طهورا دوست داشت مثل مادرش یک جانماز با مهر گلی داشته باشد. مادر و طهورا یک جا نماز دوختند و یک مهر خیلی قشنگ هم که پدرش از کربلا سوغاتی آورده بود، در آن گذاشتند.

اما طهورا دوست داشت در جانمازش یک تسبیح هم باشد. مادرش یک تسبیح که از مشهد سوغاتی آورده بودند را به او داد. طهورا خوشحال شد و گفت: حالا چی باید بشمرم؟

مادر خندید و گفت: چیزی نباید بشمری. باید تسبیحات حضرت زهرا (س) را بگی.

طهورا با تعجب گفت: تسبیحات حضرت زهرا چیه؟

مادر گفت: بشین تا برایت یک داستان تعریف کنم.

اون قدیما، یک مامانی بود که چهار تا بچه کوچولو داشت. باید براشون غذا درست می کرد، نان می پخت. لباسشون رو می شست. خلاصه خیلی کار می کرد.

مادر مهربان یک روز به پدرش گفت: میشه شما یه نفر رو یه من معرفی کنین که روزها، تو کار خونه به من کمک کنه؟

پدر مهربانش گفت: من یه راهی بهت یادمی دم که تنهایی کارهات رو انجام بدی و خسته هم نشی. با خاک و آب، گل درست کن و اون رو به شکل دونه های ریز در بیار. بعد با یک نخ، دونه ها رو به هم وصل کن. هر روز، صبح و شب و بعد از هر نماز با استفاده از دونه ها، ۳۴ بار الله اکبر، ۳۳ بار الحمدالله و ۳۳ بار سبحان الله بگو.

 

مادر طهورا گفت: آن مادر مهربان، حضرت زهرا (س) بود که از امام حسن، امام حسین، حضرت زینب و ام کلثوم مراقبت می کرد. پدر مهربان آن مادر هم، حضرت محمد (ص) بودند که دخترشان را راهنمایی کردند تا تسبیح درست کنند.

یک داستان خوشمزه ی چمرانی، پهلوانی های پهلوون پوریا

قهرمان سازی برای کودکان یکی از اهداف قصه گویی است. اینکه شخصی که قهرمان زندگی کودک می شود چه کسی باشد، اهمیت زیادی دارد. خوشبختانه انسان های زیادی در فرهنگ ایرانی و اسلامی هستند که می توان آنها را به عنوان الگو برای کودکان مطرح کرد. این داستان برای کودکان چهار و پنج سال مناسب است.

یکی بود یکی نبود.

یه آبی قشنگ در آسمان بود و یک زورخانه قشنگ روی زمین.
زورخانه، پهلوان های زیادی داشت. پهلوان ها هر روز برای کشتی گرفتن به زور خانه می آمدند . یکی از این پهلوان ها از بقیه قوی تر، خوش اخلاق تر و مهربان تر بود.
اسمش پهلوان پوریا بود. هر کسی می خواست زورش را اندازه بگیرد با پهلوان پوریا کشتی می گرفت. کم تر کسی می توانست پهلوان پوریا را شکست بدهد. روزی از روزها پهلوان پوریا وارد گود شد، خم شد و زمین را بوسید، بسم الله گفت و منتظر شد تا حریفش بیاید و با هم مسابقه دهند.
پهلوان لاغری وارد گود شد. همه تماشاچی ها پهلوان پوریا را تشویق می کردند. وقتی پهلوان لاغر را دیدند با همدیگر گفتند: پهلوان پوریا حتما او را شکست خواهد داد.
مسابقه آغاز شد. پهلوان پوریا که بیشتر از اینکه قوی باشد، مهربان بود تصمیم گرفت برای اینکه پهلوان لاغر اندام خجالت نکشد، او را شکست ندهد. مسابقه تمام شد. در حالی که پهلوان لاغر برنده شده بود و امتیاز بیشتری گرفته بود.

پهلوان لاغر دست پهلوان پوریا را گرفت تا از زمین بلند شود. صدای هم همه ی تماشاچی ها در زورخانه پیچید. همه تعجب کرده بودند که چرا پهلوان پوریا شکست خورد.

پهلوان پوریا درحالی که خوشحال بود، از زورخانه بیرون آمد و خدا را شکر کرد که امروز توانسته است مراقب ضعیف تر از خودش باشد.

داستان های تدبر در قرآن، پناهگاه برگرفته از سوره ی ناس

برای انتقال مفاهیم قرآن به کودکان، می توان از قصه استقاده کرد. اگر بخواهیم به صورت مستقیم برای کودکان توضیح دهیم، توانایی درک و فهم آن را ندارند و ممکن به دلیل عدم تناسب با فهم کودکان، از قرآن زده شوند و علاقه ای به آن نداشته باشند. قصه نوعی زبان کودکانه است و بچه ها به راحتی با آن ارتباط میگیرند. 

در داستان زیر، سعی شده سوره ناس به زبان کودکانه بیان شود. این داستان برای سنین بالای هفت سال مناسب است.

 

یکی بود، یکی نبود.

روزی از روزهای خدا، فاطمه خانم تصمیم داشت با دوستانش به اردو برود. مکان اردو یک جنگل خیلی ترسناک بود.
فاطمه یک عروسک کوچولو داشت که اسمش زهرا بود.  فاطمه خانم خیلی می ترسید که در جنگل بلایی سر عروسکش بیاید. مثلا شیر به عروسکش حمله کند، باران بیاید و عروسکش خیس بشود و اتفاقاتی دیگر.
فاطمه خانم با خودش فکر کرد که عروسکش را کجا بگذارد و چه پناهگاهی برایش درست کند، که اذیت نشود.
فاطمه خانم نه کیفی با خودش آورده بود نه حواسش بود که زیر چادرش زهرا کوچولو را پنهان کند.
اول از همه تصمیم گرفت در سوراخ یک تنه درخت بگذارد که هیچ کس عروسکش را نبیند. اما با خودش گفت: اگر یک موش داخل سوراخ شود و عروسکم را بردارد و موهایش را بخورد یا لپ هایش را گاز بگیرد، چه می شود؟
فکر کرد درخت که نمی تواند از عروسکش محافظت کند، هیچ کاری از دست درخت برنمی آید.  فاطمه خانم از تصمیم خود منصرف شد.
دوباره فکر کرد و فکر کرد.
ناگهان دید یک خانم مهربان از آنجا عبور کرد. فاطمه فکر کرد عروسکش را به آن خانم مهربان بدهد ولی بعد فکر کرد شاید آن خانم عروسکش را با خودش را ببرد و دیگر به او پس ندهد.
بعد با خودش گفت: عروسکم را به دوستم بدهم تا از آن محافظت کند ولی باز  فکر کرد و گفت: اگه عروسکم رو اذیت کنه، اگر موهایش رو بکنه چه بلایی سر او می آید؟

تصمیم گرفت نزد معلمش برود و از او بپرسد. معلم به او گفت: من سوره ای را به تو یاد می دهم تا بخوانی و خیالت راحت بشود که عروسکت هیچ آسیبی نمی بیند. آن سوره، سوره ی ناس است.
فاطمه خانم سوره ناس را خواند و بعد هم با خیال راحت عروسکش را به دوستش داد که در کیفش بگذارد.

 

یک داستان خوشمزه چمرانی؛ باغ میوه و مهربانی پیامبر

مفاهیمی مثل مهربانی و بخشندگی اگر از طریق الگو سازی برای کودکان مطرح شود، تاثیر بیشتری دارد و کودک سعی می کند خودش را مانند الگو کند. یک از راه های الگو سازی قصه گویی است. شما می توانید داستان هایی از مهربانی و بخشندگی و سایر صفات خوب را از بزرگان دین برای کودکان تعریف کنید.

داستان باغ میوه، الگو سازی از صفت مهربانی و بخشندگی پیامبر اکرم ص می باشد که برای کودکان بالای پنج سال مناسب می باشدو.

 

یکی بود، یکی نبود.
حسن آقا ‌ و مهدیه خانم باهم خواهر و برادر بودند که در یک خانه ی قشنگ و کوچک زندگی می کردند.
خانه شان یک حیاط داشت. که حسن و مهدیه در آن بازی می کردند. یک درخت خرما از دیوار های کنار حیاط، داخل خانه شان آمده بود.
حسن و مهدیه هر روز از دیوار بالا می رفتند و با خوشحالی کلی خرما از آن درخت می چیدند و می خوردند.
یک روز آقای همسایه که خیلی بد اخلاق بود، به خانه ی آنها آمد. با عصبانیت به بابا ی حسن و مهدیه گفت: بچه های تو همه ی خرماهای منو خوردن. باید کل پولش رو بدی.
بابا گفت: آخه من که پول ندارم.
همسایه گفت: من نمیدونم. باید پولش رو جور کنی و به من بدی.
بابای حسن و مهدیه خیلی ناراحت شد. پیش یک آقای مهربانی رفت که از آن کمک بخواهد‌.
اسم آن آقای مهربان، حضرت محمد (ص) بود.
بابای حسن و مهدیه کل ماجرا را تعریف کرد. حضرت محمد (ص) که خیلی مهربان بود، رفت و با آقای همسایه صحبت کند تا راضی شود. ولی آقای همسایه راضی نشد.
حضرت محمد (ص) گفت: من همه ی باغت رو میخرم.
آقای همسایه خوشحال شد و قبول کرد.
حضرت محمد (ص) هم، کل باغ را به بابای حسن و مهدیه بخشید.

حسن و مهدیه هم خیلی خوشحال شدند. از آن روز به بعد کلی درآن باغ بزرگ بازی کردند.