دهه شصتیها نسلیاند که با رنگهای خاص خود، خاطراتی ساختهاند که هنوز در دلها زنده است. این مقاله، دریچهای است به گذشتهای که هر لحظهاش قصهای شنیدنی دارد.
تولد و کودکی؛ اولین خاطرات دهه شصتی ها
ما دخترانی هستیم که در فاصله بین سالهای ۶۰ تا اواخر ۶۹ متولد شدیم. پس طبیعی است که به ما بگویند: دختران دهه شصتی. ما بنا بر سالی که متولد شدیم، درگیر ماجراهایی بودیم که هر کدام از آن ماجراها برای یک دهه کافیست. در سالهای کودکی ما حزب جمهوری منفجر شد. رئیس جمهور و نخست وزیر کشور ترور شدند. امام خمینی فوت کرد و اینها تازه اتفاقات درشت زمان کودکی ماست. چون در تمام این سالها جنگ و بمباران همبوده و ترور پشت ترور.
پس با این تفاسیر همیشه در حال شرکت در راهپیمایی یا تظاهرات یا تشییع شهدا یا جشن بازگشت آزادگان بودیم. فرقی نمی کرد مذهبی و انقلابی باشیم یا ضدانقلاب و غیر مذهبی، از شیری تغذیه کردیم که پر از نگرانی، اضطراب و ناراحتی بود. البته نمیدانم کنار این غم و غصهها، چقدر چیزهای دیگر در شیرمان مخلوط شده و رشدمان داده است. روحیه شجاعت خانواده هایمان، ایمان و اعتقادی که به کارشان داشتند، انگیزهای که در وجودشان حفظ کرده بودند و از همه مهمتر مقاومتشان.
به هر حال ما باهر شرایطی بود بزرگ شدیم و از اواخر سال ۶۷ به بعد قرار شد دختران دهه شصتی به مدرسه بروند….
ادامه دارد
ته مانده خاطرات دهه شصتی ها از مدرسه
جنگ تمام شد. مملکت داشت نفس راحتی میکشید. در بین نفسهای بریده بریدۀ مردم، ما دختران دهه شصتی به سن مدرسه رفتن رسیدیم. خانوادههایمان که با کلی زحمت ما را تا آنسن بزرگ کرده بودند، ماندند در چند راهیِ انتخاب مدرسه های جورواجور. مدرسههای دولتی کماکان مورد توجه بود، مدارس شاهد خیلی سر زبانها افتاده بود. کم کم زمزمههای تاسیس غیر انتفاعی، نمونه دولتی و فرزانگان هم در جامعه پیچیده بود.
من خودم دوران ابتدایی را در مدرسه شاهد گذراندم. مدرسهای که فقط چند نفر از ما در هر کلاس پدر داشتیم. اینقدر تعداد بچههای شهدا زیاد بود که آدم از پدر داشتن خودش همیشه خجالتزده بود. غمهای دوستان، زندگی متفاوتشان و خاطراتی که در عالم بچگی می شنیدیم باعث شده بود خیلی هم بچه نمانیم. هنوز هم قیافه آن بچهها و خاطراتشان به وضوح در ذهنم مانده.
قوانین مدرسه در دهه شصت؛ روایتی از روزهای سخت و آموزنده
ما در مدرسه قانونهایی داشتیم که باید رعایت میکردیم. مثلاً بالشهای کوچکی همراه خود به مدرسه میآوردیم و بعد از ساعت ناهار باید بالش را روی نیمکت میگذاشتیم و میخوابیدیم. هرچقدر الان دنبال فرصتهای چند دقیقهای برای خواب هستیم، در کودکی از هر فرصتی که به خواب منجر میشد، بیزار بودیم و این باعث ناراحتی معلممان میشد. قانون دیگری این بود که باید مقنعههایمان را در میآوردیم و حتماً تل سفید رنگی روی موهایمان میزدیم. معلمها هر روز ناخنها، سر و وضع ظاهری و تلها را چک میکردند و اگر یادمان میرفت، توبیخ میشدیم.
در حیاط مدرسه نباید زیاد میدویدیم یا کارهای عجیب و غریب انجام میدادیم. یک بار، نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود که مدیر مدرسه رفتن به حیاط را ممنوع کرد. معلمها چند نماینده از هر کلاس انتخاب کردند و ما را به دفتر مدیر بردند تا از ایشان عذرخواهی کنیم. من افتخار داشتم که یکی از نمایندگان باشم. قیافه مدیر را تا آن زمان زیاد ندیده بودم و دفترش برایم خیلی با ابهت بود. با جملاتی که یادمان داده بودند عذرخواهی کردیم و مدیر ما را بخشید.
رنگ لباسهای مدرسه تا سالها معمولاً تیره بود؛ سورمهای، طوسی یا قهوهای. وقتی بعد از تحصیلمان دیدم مانتوهای مدارس چقدر متفاوت شدهاند، خیلی تعجب کردم.
پرورشیها در کمین بودند! خاطرات دهه شصتی ها از ترس و تسبیح
و نقطه پررنگ تحصیل ما معلمهای پرورشی بودند. معمولا خاطرات ضدو نقیضی از آنها شنیده میشود از خیلی عالی تا خیلی خیلی بد. ولی به من این نعمت داده شد که چند معلم پرورشی خوب و مهربان را درک کنم. آنها برنامه ویژهای برای ما داشتند. من هم عضو ثابت همه گروهها بودم. دهه فجر ده روز مدرسه مان برنامه داشت و چقدر برای همه ما جالب بود. هنوز هم شیرینی دهه فجر برای من به خاطر برنامه های مدرسه مان است.
جشن تکلیفهای ساده ولی پربرنامهای داشتیم. گروه سرود و تئاتر دائمی داشتیم. همه اینها باعث شده بود مدرسه را با همه سخت گیریها و قانونهای زیادش دوست داشته باشم .شاید هم نسل ما اصلا به ذهنش خطور نمیکرد مدرسه میتواند طور دیگری هم باشد. مدرسهای بدون صبحگاههای طولانی، صف بستنهای منظم، شرکت اجباری در نماز جماعت و زیارت عاشورا و تکلیفهای زیاد اصلا برای ما معنایی نداشت. تقریبا همه در یک مدل ثابت درس میخواندیم. دوستانمان که مدارس دولتی میرفتند نهایتا زودتر به خانه بر میگشتند. ناهار در مدرسه نبودند، کلاسهایشان پرجمعیت تر بود و تابستانها تقریبا آزاد و رها بودند.
تفاوتها چندان قابل توجه نبود. همه به آنچه بود راضی بودیم و خانوادههایمان راضیتر، قانعتر و متواضعتر نسبت به اولیای مدرسه.
نوجوانی دهه شصتیها زیر سایه جنگ و محدودیت
دوران ابتدایی ما دختران دهه شصتی، با همۀ فراز و نشیبهایش به پایان رسید و ما وارد دوره راهنمایی و نوجوانی شدیم. دورهای عجیب و پیچیده. خیلی از بحرانهای جسمی و روحی برای ما در این دوران اتفاق افتاد. بحرانهایی که معمولا بدون آگاهیهای قبلی بود. همین قضیه خیلی از بچهها را دچار مشکل کرد و باعث شد دوستان همسن، در حل این بحرانها به هم کمک کنند. البته اکثرا این کمکها موفقیت آمیز نبود و حتی مشکل ساز هم بود. در این دوران بود که نماز جماعت، لباس مدرسه و خیلی چیزهای دیگر به راحتیِ دبستان، برای بچهها قابل هضم نبود و طغیانها داشت یکی یکی در وجود بچه ها شکل می گرفت
معلمهای پرورشی کماکان یکی از نقطه قوتهای مدارس بودند. در دوران راهنمایی صبحگاههای متفاوتتری را تجربه میکردیم. حفظ قرآن برای ما معمولا از این دوران شروع شد و اتفاق خیلیِ مبارکِ اردوهای یک روزه و حتی اردوهایی که شب جایی بمانیم. فقط نمیدانم چرا مدرسه کمترین تلاش را برای راضی کردن خانواده ها انجام میداد. ما را با یک برگه به خانه میفرستادند. خودمان باید با هر ترفندی که بلد بودیم خانواده یمان را راضی میکردیم تا به ما اجازه دهند به اردو برویم.
دوستانی داشتم که یک هفته به طور مستمر بابت اردو گریه می کردند شاید دل خانوادهشان نرم شود. خاطرۀ اولین اردوهای قم جمکران در این سن برای ما ماندگار شد.
خاطرات دهه شصتی ها از مربیهای افسانهای مدرسه!
یکی از خاطرات دهه شصتیها از مدرسه، تنوع مربیها بود. ما که در ابتدایی با یک معلم اصلی و نهایتا دو سه تا معلم ورزش، خط و …سر و کار داشتیم یکدفعه وارد محیطی شدیم که برای هر درس یک معلم داشتیم. با روحیات و سلیقه های متفاوت. خود من تا مدتها سردرگم بودم که هر مربی برای کدام درس بود، چه تکلیفی داد و چه توقعی از ما سر کلاس دارد. باز این مسئله هم جزء چیزهایی بود که بعضی مدارس برایش فکری کرده بودند و بعضی نه. فلسفه وجودی معلم راهنما از همینجا نشات گرفته بود. کسی که بتواند با بچه ها ارتباط بگیرد و بین این همه معلم جورواجور، دانش آموزان را راهنمایی کند. مثل معلمهای پرورشی معلم راهنما هم توانمندیهای مختلف داشتند.
بعضی در انجام ماموریت مهمشان موفق بودند و بعضی نه. ارتباط نداشتن یا کم داشتن همه معلمهای یک پایه باهم، خودش کار را خیلی سخت کرده بود. همیشه فکر میکردم هر معلم یک آهنگی را میزند و خوب هم میزند؛ ولی وقتی معلمها کنار هم قرار بگیرند دیگر آن آهنگ خوب و شنیدنی نیست و ملغمهای خواهد بود.
و یکی دیگر از خاطرات دهه شصتی ها از دوران راهنمایی درس حرفه و فن بود. درسی که قرار بود در آن کارهای مختلف یاد بگیریم. اگر چه بعضا فرمایشی و با کمک بزرگترها انجام میشد ولی به هر حال بین آن همه ساعت درسی خودش یک نفسکش محسوب میشد. ما تجربه درست کردن ماست، بافتنی ساده، دوختهای ساده، گل چینی، نقاشی و … را در همین درس حرفه و فن به دست آوردیم. حیف که برنامهای برای ادامهاش نبود و حیف که ما بزرگ و بزرگتر میشدیم و حرفه و فن در مدرسه و زندگیمان کم رنگ تر میشد ….
شما چه تجربیاتی از دوران راهنمایی دارید دهه شصتی های عزیز؟
نسل سوخته زیر بار امتحان: دبیرستان از نگاه دهه شصتی
ما دهه شصتیها وارد دوران دبیرستان شدیم. نمیدانم برای همه رسیدن به این مرحله اینقدر افتخارآمیز بود یا نه، اما برای ما نقطهای پررنگ محسوب میشد. به سالهای پایان تحصیل نزدیک میشدیم و دبیرستان قرار بود دنیای جدیدی را به روی ما باز کند. این آخرین فرصت آموزش و پرورش بود تا از هر لحظهاش استفاده کند و ما را برای ورود به جامعهای بزرگتر، گنگتر و جذابتر به نام دانشگاه آماده کند. فقط نمیدانم چرا در این دوران نه به جنسیت اهمیت داده شد و نه غیر از دانشگاه آیندهای برای ما تصور کردند. حتی نمیدانم چرا برای ورود به همان دانشگاه هم ما را به اندازه کافی و درست تربیت نکردند.
اگر فقط درس را ملاک قرار دهیم، بله، در بسیاری از مدارس تلاش زیادی شد. اما برای یادگیری کارهای عملی و مهارتهای پایه ضروری دانشگاه مثل نوشتن، برنامه مناسبی وجود نداشت.
انگار بچهها مسیر خودشان را میرفتند و آموزش و پرورش مسیر کاملاً موازی را دنبال میکرد. این مسئله مسیرهای موازی آنطور که باید و شاید در دبیرستان دیده نمیشد. هر از چندگاهی خبری از کشف رفتارهای کیفی میشد و عدهای توبیخ میشدند. جلسات سخنرانیهای اخلاقی برای دانشآموزان برگزار میشد؛ اما هیچکس نمیخواست قبول کند که طغیانهای آهسته دختران راهنمایی اینجا شکل و شمایل جدیدی به خود میگیرد.
شاید همه فکر میکردند اگر این تغییرات را نادیده بگیرند، اتفاق بدی نمیافتد یا اگر هم بیفتد خود به خود حل میشود. مهم این بود که بزرگترها هیچ حرفی درباره خط قرمزها نزنند و مثلاً به روی خودشان نیاورند که چقدر جنس مخالف برای بچهها موضوع شده است.
از صف صبحگاهی تا ترس از نمره انضباط؛ مرور خاطرات دهه شصتی ها
خاطرات دهه شصتی ها از دبیرستان شاید در چند چیز خلاصه شود. مهمترین آن درس بود که در سالهای اول با پدیده ترمی واحدیاش مجذوب شدیم. این مدل جالب باعث میشد بعضی درسها را در نصف سال اول و بعضی دیگر را در نصف سال دوم بخوانیم. بین دو ترم هم چند روز تعطیلی داشتیم. در سالهای آخر دبیرستان، معلمهای کنکور مرد هم وارد زندگیمان شدند و با حضورشان ولولهای در مدرسه به پا میشد. همه این پدیدهها هیجان ما را بالا و پایین میبرد.
یکی از جذابیتهای دبیرستان برای ما، اردوهایش بود که بیشتر و البته جذابتر از دوره راهنمایی بودند. بسیاری از ما در این دوران اولین سفر دستهجمعی به مشهد، اولین اردوی راهیان نور، اولین کوهرفتنیهای مدرسهای و … را تجربه کردیم. همیشه بین ما و مدرسه در سفرها کشمکشهایی بود، اما در کل خیلی خوش میگذشت.
دبیرستان به سبک دهه شصت؛ قصههایی از دیروزِ ما
در دبیرستان فعالیتهای مختلفی را به صورت پراکنده تجربه کردیم؛ از ورزش گرفته تا فعالیتهای هنری و مذهبی. اما انگار همه اینها بازیهای ساده و پیش پا افتادهای بودند که به ما اجازه میدادند بین کارهای مهمتر نفسی تازه کنیم و نباید بیش از حد وقتمان را صرفشان میکردیم. هر روز به ما یادآوری میکردند که باید وقتمان را صرف درس خواندن و رشد انسانی کنیم، هرچند هیچ راهنمایی شفاف و کاربردی درباره روشهای «انسان شدن» به ما نمیدادند یا ما آن را درک نمیکردیم.
یکی از نقاط روشن دوران دبیرستان برای من، کتابخانه مدرسه بود. رمانها و کتابهای جذابی که میتوانستم ساعتها با آنها وقت بگذرانم. همه میدانند که بین بچهها کتاب، نوار و چیزهای مختلف زیادی رد و بدل میشد و برای ما که در مدرسهای مذهبی درس میخواندیم، این تجربهها تازگی، جذابیت و هیجان زیادی داشت. اولین بار در اوقات طلایی سال سوم دبیرستان، دوستم یکی از کتابهای م. مودبپور را به من داد. تا آن موقع چنین کتابهایی را نخوانده بودم. نصف شوخیهای رمان را نفهمیدم و از کسی هم نپرسیدم، اما کمکم شنیدم که چیزهای بسیار جذابتری هم بین بچهها مبادله میشود.
دبیرستان و در واقع ۱۲ سال تحصیل ما دهه شصتیها با تمام حواشیاش گذشت. معلمها و خانوادههای ما سخت تلاش کردند. ما ساعتهای زیادی را در مدرسه گذراندیم و زمان بیشتری را هم به فعالیتهای مدرسه در خانه اختصاص دادیم.
نمیدانم چقدر از این ساعتها واقعاً ضروری بود و چقدر میشد برنامهای متفاوتتر چید. باز هم همان سوال در ذهنم تکرار میشود: ما دخترها در دبیرستان که قرار بود سکوی پرواز به جامعه باشد، چقدر به واقع دختر تربیت شدیم؟ چقدر روحیات، تواناییها و حساسیتهای ما در سیستم آموزشی دیده شد؟
از خونه مادربزرگه تا زیزیگولو؛ جعبۀ خاطرات دهه شصتی ها
فکر می کنم اگر از تمام دختران دهه شصتی، راجع به خاطره انگیزترین چیزهایی که از کودکیشان یادشان مانده بپرسید یا در اولین گزینه و یا بین چند گزینه اول اعلام می کنند «برنامه های کودک تلویزیون»
فقط باید یک نفر دهه شصتی باشد و موقعیت برنامه های تلویزیونِ آن زمان را دیده باشد تا عمیقا درک کند چقدر قند در دلمان آب میشد وقتی بعد از یک هفته انتظار، آهنگ کارتن باخانمان را میشنیدیم. تازه خیلی از ما تلویزونهای سیاه و سفید داشتیم، با آنتن هایی نه چندان محکم روی پشت بام، که ممکن بود با هر تکانی آن فرصت یک ربع ده دقیقه ایه ناب را هم از دست بدهیم.
دست بر قضا قهرمانان خیلی از این برنامه ها دختر بودند و تقریبا همهشان هم زحمتکش، نسبتا فقیر و با پشتکار. شاید همه ما هنوز نسبت به چوپانی و چرخ نخ ریسی خاطرۀ خیلی خوبی داشته باشیم به خاطر «حنا دختری در مزرعه». همه مان عاشق زندگی در کوه و جنگل و جزیره های دورافتاده باشیم به خاطر «هایدی» و «فلور در جزیره دکتر ارنست». چقدر نسبت به سوپ و آن نانهای بامزه کارتنها حسرت میخوریم و چقدر همیشه آرزو داشتیم کار بزرگی بکنیم.
کتاب و نوشتن برایمان خوشایند بود؛ چون تمام شخصیتهای مورد علاقه مان با وجود سختیهای زیاد کتاب میخواندند و نامه می نوشتند. چه ارزشهای نابی در همان دوران جنگ و سختی به ما منتقل شد. ارزشهایی که هنوز همراه با ماست.
دهه شصتی در مسیر دانشگاه و ساختن آینده
بالاخره ما دخترهای دهه شصتی به دانشگاه رسیدیم. بعضیها در ابتدا یا میانه دانشگاه ازدواج کردند و بعضیها هم ازدواج نکردند. در زمان ما، خانوادهها و جامعه معمولاً انتظار داشتند که دخترها به خاطر درس ازدواج نکنند یا ازدواجشان را به تأخیر بیندازند. همچنین، خیلیها ترجیح میدادند همزمان با درس خواندن بچهدار نشوند، چون قرار نبود نسل ما بچههای زیادی داشته باشد. بنابراین، وقت کافی برای تمرکز روی تحصیل داشتیم. ما نسلی بودیم که همزمان با کودکی خود، بارها جمله «فرزند کمتر، زندگی بهتر» را شنیده بودیم و این جمله در ذهنمان حک شده بود. بسیاری از ما بین ادامه تحصیل، ازدواج و بچهدار شدن در تردید و سردرگمی بودیم.
دانشگاه هم کمکی به تصمیمگیری ما نمیکرد و در برخی مواقع حتی سردرگمیمان را بیشتر میکرد. من خودم در کلاسی از یکی از اساتید شنیدم که با جدیت میگفت بهترین سن ازدواج برای دخترها ۳۵ سال و برای پسرها ۴۰ سال است. همان لحظه به ذهنم رسید که انگار دو تکه سنگ قرار است با هم ازدواج کنند.
هیچکدام از آنها از موضعشان کوتاه نمیآمدند. به این سردرگمیها اضافه کنید فشارهای اجتماعی که میگفتند: «درس خواندی که چی بشه؟ بالاخره باید یک استفادهای بکنی.» من در برهههای مختلف زندگیام با چالشهای زیادی مواجه شدم و تجربههای فراوانی کسب کردم تا بالاخره توانستم حسینیه کودک شهید چمران را راهاندازی کنم.