یک داستان خوشمزه چمرانی؛ چه جوری اینجا روشن شد؟
نداشتن اعتماد به نفس مساله ایست که برخی کودکان با آن درگیر هستند. کودکانی که توانایی خود را نمی شناسند و به همین خاطر در مقابل همسالان ناراحت و گوشه گیر هستند.
قصه ها می تواند این یادآوری را برای کودکان داشته باشند که هر موجودی که خداوند آفریده است، توانایی دارد.
این داستان برای کودکان بالای چهار سال مناسب می باشد.
یکی بود یکی نبود.
یکی از شبهای خدا، تو بیشه زار، کرم شب تاب روی علف ها دراز کشیده بود. کرم خیلی ناراحت بود، چون فکر می کرد که هیچ کاری بلد نیست.کرم شب تاب دوست داشت کارهای مهم انجام دهد. همین طور که داشت فکر می کرد، ناگهان صدای گریه شنید. گوشش را تیز کرد تا صدا را پیدا کند. صدا از کنار برکه می آمد.
هوا تاریک بود. کرم شب تاب به طرف صدا حرکت کرد.
کرم شبتاب، حلزون کوچکی را دید که گریه میکرد. جلوتر رفت. بچه حلزون که در آن تاریکی متوجه نور کرم شب تاب شد، اشک هایش را پاک کرد و به کرم شب تاب نگاه کرد. بعد هق هق کنان گفت: تو کی هستی؟ از کجا اومدی؟ چه جوری اینجا رو انقد روشن کردی؟
کرم شب تاب گفت: من کرم شب تابم. صدای گریه ات رو شنیدم. اومدم.
حلزون کوچولو گفت: چه خوب که اومدی. من تو تاریکی، مامانمو گم کردم. میتونی بیایی روی پشت من سوار شی و راهو روشن کنی؟
کرم شب تاب خوشحال شد و گفت: بله که میشه. ما با هم دوستیم.
کرم شب تاب راه رو روشن کرد و حلزون خیلی زود مادرش را پیدا کرد.
حالا هم حلزون خوشحال بود و هم کرم شب تاب….
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.