یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ من چه جوری با نی نی بازی کنم؟

تولد نوزاد جدید یکی از بحران های زندگی فرزندان اول محسوب می شود. شرایط خانه تغییر می کند و کودک نمی داند خوشحال باشد یا ناراحت!

با قصه می توان شرایط جدید را برای کودکان ترسیم کرد تا بتواند با برادر یا خواهر کوچکش، تعامل کند.

این داستان برای کودکان بالای سه سال مناسب است.

یکی بود، یکی نبود.

دختری بود، به نام فاطمه.
فاطمه خانم قصه ما، قرار بود داداش دار شود. خیلی منتظر بود که داداشش زودتر به دنیا بیاد.
هر روز از مادرش می پرسید: پس داداشم کی به دنیا میاد تا با هم بازی کنیم. امروز به دنیا میاد؟!

مادر جواب می داد: صبر کن تا شب با هم فکر کنیم اگر به دنیا اومد، چه بازی با هم بکنید؟

گذشت و گذشت تا بالاخره داداش فاطمه خانم به دنیا آمد.
فاطمه با بابا سوار ماشین شدند تا به بیمارستان بروند و داداش کوچولو را به خانه بیاورند.
به بیمارستان رسیدند. فاطمه دل در دلش نبود، دلش می خواست زودتر داداشی را ببیند. یک دفعه دید یک نوازاد خیلی کوچولو را آوردند که یواش یواش گریه می کرد.
فاطمه با خودش فکر کرد: چطوری با این بچه کوچولو گرگم به هوا، بادکنک بازی، چرخ فلک بازی و… انجام بدم؟

مامان که دید فاطمه در فکر فرو رفته، گفت: فاطمه جان چی شده؟
فاطمه گفت: دارم فکر میکنم این داداشم خیلی کوچولوئه. نمی شه باهاش بازی کرد.

مامان گفت: با این کوچولو میشه دالی بازی کرد، براش دست زد، براش صداهای مختلف درآورد. باید ببینیم از چه کارهایی خوشش میاد و میخنده؟
فاطمه خوشحال شد که چندتا بازی با داداشی یاد گرفته.

وقتی داداش کوچولو یه کم بزرگ تر شد، مامان به فاطمه گفت: حالا میتونی به من کمک کنی و به برادرت سوپ بدهی. کمک من لباسهاش را عوض کنی.
مامان که دید فاطمه خیلی خوب کمک میکند، به فاطمه گفت: حالا که داداش سه ساله شده، شما دیگه میتونی ازش مراقبت کنی و بازی های بیشتری باهم بکنید. مثل توپ بازی، آب بازی، سایه بازی، عروسک بازی،…‌.

یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ کودک و پرنده

خدا یک مفهوم انتزاعی و بعضا غیر قابل تصور برای کودکان زیر هفت سال است و نباید خیلی آن را برای کودکان تصور کرد. صرفا باید زیبایی ها و نعمت های خدا را به چشم کودکان آورد.

برای کودکان بزرگتر و در سنین دبستان، می توان با زبان تمثیل و قصه، وجود خدا را برای این کودکان بیان کرد.

این داستان برای کودکان بالای هفت سال مناسب می باشد.

یکی بود یکی نبود.

پسر کوچکی بود که یک پرنده ی مهربانی داشت. پرنده همیشه همراه پسرک بود. البته کسی آن پرنده را نمی دید، حتی خود پسرک. فقط وقتی چشمانش را می بست و گوش هایش را خوب باز می کرد، می توانست پرنده را ببیند و صدایش را بشنود، با او بازی می کرد و حرف می زد.
یواش یواش پسرک بزرگ تر شد، به مدرسه رفت و دوستان جدیدی پیدا کرد. سرگرم شد و پرنده را فراموش کرد. دیگر نه او را می دید و نه صدایش را می شنید.
اما پرنده هنوز به او کمک می کرد. حتی بعضی مواقع به دوستانش کمک می کرد. ولی پسر بچه، دیگر به یاد او نبود.
تا اینکه یک روز، پسرک مریض شد و مجبور شد در خانه بخوابد. پسرک خیلی ناراحت و تنها بود. همین طور که غصه می خورد، یک دفعه یاد پرنده افتاد. چشمانش را بست و پرنده را صدا کرد. پرنده خیلی خوشحال شد.
پسرک گفت: تو کجا بودی؟
پرنده گفت: من همیشه باهات بودم. یادته کتابت رو گم کردی؟
پسرک گفت: آره آره.
پرنده گفت: من بودم که در گوشت گفتم جاش کجاست. یادته دوستت ناراحت شده بود؟
پسرک گفت: آره آره.
پرنده گفت: من بودم که در گوشت گفتم، اگه براش هدیه بخری خوشحال می شه و باهات دوست میشه.
پسرک گفت: پس چرا من تو رو حس نکردم؟
پرنده گفت: برای اینکه دوستای جدیدی پیدا کردی که حواستو پرت می کردن.
پسرک گفت: ولی من دوست دارم مثل قبل همیشه حست کنم.
پرنده گفت: پس سعی کن زود به زود چشمات رو ببندی و منو صدا کنی.
چشمان پسرک برقی زد و با خوشحالی خوابید.

یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ انگشتی که قدش کوتاه بود

خدا آنقدر مهربان است که هر کس را با توانایی ها  و ویژگی هایی آفریده است. کافیست این توانایی هایمان را بشناسیم و از آن ها استفاده کنیم.

برای شناساندن توانایی ها به کودکان و تقویت اعتماد به نفسشان، می توان از راه قصه وارد شد.

این داستان برای کودکان پنج سال به بالا مناسب است. 

 

یکی بود، یکی نبود.
یه روزی یه دستی بود. که پنج تا انگشت داشت. یکی از این انگشت ها که قدش از همه کوتاه تر بود، بهش می گفتن شست.

شست وقتی میخواست بازی کنه، قدش نمیرسید توپ رو برای بقیه بندازه.
یا وقتی میخواست وسیله از کمد برداره قدش نمیرسید.
یه روز بالاخره خسته شد و شروع به گریه کرد.
انقدر گریه کرد که تصمیم گرفت وسایلش رو جمع کنه و بره.
رفت و دست شد چهارتا انگشت.
بقیه ی انگشت ها گفتن، حالا خیلی هم بد نشد. با ما که نمیتونست بازی کنه.

یه روز یه اتفاقی افتاد. وقتی دست اومد لباس بپوشه دید نمیتونه دکمه هاش رو با چهارتا انگشت ببنده.
گفتن حالا چیکار کنیم. رفتن از یه دست دیگه کمک گرفتن. اون یکی دست با شست و یه انگشت بازش کرد.

بعد دست خواست غذا بخوره. هرچی خواست قاشق برداره، نتونست. رفتن به اون یکی دست گفتن بیا کمک. اون یکی دست، با شستش کمک کرد تا قاشق رو برداره.
بعد خواستن کفش بپوشن و بند کفش رو ببندن. هرکاری کردن نشد. حتی با کمک دست دیگه هم نشد.

فکر کردن و فکر کردن و به این نتیجه رسیدن که باید برن دنبال شست.
گشتن و گشتن تا شست رو تو یه غاری پیدا کردن.
چهارتا انگشت به شست گفتن: ما فهمیدیم شما خیلی به درد ما میخوری.
ما این مدت نتونستیم دکمه هامون رو ببندیم. غذا نتونستیم بخوریم. حتی کفشم نپوشیدیم.

شست با تعجب گفت: ینی همه ی این کارهارو من میکنم؟
انگشتا گفتن: چون تو قدت کوتاهه، کلی کار میتونی بکنی که ما نمی تونیم.

شست خیلی خوشحال شد و دوباره پیش بقیه ی انگشت ها برگشت.

 

داستان های تدبر در قران؛ کرمی که پروانه شد

تمسخره و بیان عیب دیگران، یکی از رذایل اخلاقی است که در قرآن هم بارها به آن اشاره شده است.

این مفاهیم را می توان در قالب داستان و قصه برای کودکان بالای هفت سال که در سال های آداب دانی هستند، بازگو کرد.

یکی بود، یکی نبود.

يك پروانه خيلى خيلى بزرگ بود.
اين پروانه خيلى بزرگ، سنش زياد بود و هيچ كس نمى دانست اين پروانه چند سال دارد و زمانى كه بچه بوده است چه شكلى بوده است.
اين پروانه خيلى تنها بود تا زمانى كه پروانه تصميم مى گيرد بچه اى به دنيا بياورد.
همه از شنيدن اين خبر خوشحال شدند كه پروانه مى خواهد بچه اى به دنيا بياورد.

گذشت و گذشت و پروانه يك تخم بزرگ گذاشت.
همه از زمان به دنيا آمدن بچه مى پرسيدند.
بالاخره تخم شروع كرد به ترك خوردن ، همين كه تخم شكست، يك كرم از آن بيرون آمد.
همه از ديدن كرم تعجب كردند و گفتند: چه كرم زشتى! چقدر بوى بد ميدهد!
يه كرم گوشت آلو ، پر از مو پر از آب از تخم بيرون آمده بود. كه كسى دوستش نداشت .
هيچ كس با كرم حرف نمى زد ، پروانه از اينكه كسى با بچه اش حرف نمى زند خيلى ناراحت بود.
گذشت و گذشت زمان رفتن پروانه پير شد كرم كوچك خيلى تنها شده بود و ديگر هيچ حيوانى با او كارى نداشت.
بعضى اوقات برگ خشكى پيدا مى كرد و مى خورد …
تا اينكه بالاخره كرم با خودش گفت: اين چه قيافه اى است كه من دارم! چرا من من مثل مادرم خوشگل نيستم؟
كرم كلى غصه خورد و شروع كرد به گريه كردن ، كرم گريه كرد و گريه كرد و.. تا اينكه ديد اطرافش تار شده !
يواش يواش كرم كوچولو خوابش گرفت …
همه اشك هاى كرم كوچولو تبديل به تارهاى نازك قشنگ شده بودند.
گذشت و گذشت… يك روز ، دوروز، يك هفته، دوهفته، يك ماه ، دوماه … كل پاييز و زمستان كرم كوچولو خوابيده بود فقط بعضى اوقات بلند مى شد و لباسش را مى دوخت و دوباره مى خوابيد .
بهار كه شد كرم كوچولو از خواب بيدار شد . زمانى كه مى خواست از جايش بلند شود، تا آمد با دستهايش خميازه اى بكشد ديد كه چقدر جايش تنگ است … دستهايش را كه باز كرد ديد دستهايش تبديل به بال هاى زيبا شده اند.
از آن دورها سنجاب كه روى درخت بود بال هاى زيباى پروانه را ديد و با خودش فكر كرد پروانه بزرگ برگشته ، همه حيوانات را خبر كرد .
حيوانات جنگل كه پروانه را ديدند تعجب كردند از او پرسيدند: ايا تو پروانه بزرگ هستى كه دوباره برگشته اى؟ پروانه پاسخ داد: من همان كرم كوچك زشتى هستم كه شما هيچ كدامتان من را دوست نداشتيد ، حالا بعد از گذشت چندماه از پيله ام درآمده ام و تبديل به يك پروانه ى زيبا شده ام.
مادرم به شما گفت كه مرا مسخره نكنيد اما شما حرف مادرم را گوش نداديد و مرا مسخره كرديد!
حيوان ها كه سخت از كار خود پشيمان شده بودند گفتند: كاش اين كار را نمى كرديم !
پروانه گفت: عيبى ندارد، حالا برويد به بچه هاى خود اين داستان را تعريف كنيد تا زمانى كه من خواستم بچه دار بشوم ، بچه كرم كوچك مرا كه با گذشت زمان به پروانه تبديل مى شود مسخره نكنند.

یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ سفر دور و دراز کرم

مسائلی ممکن است در زندگی برخی از کودکان پیش بیاید که برای آنها دردناک است. مثلا برخی مهاجرت ها و ماموریت هایی که گاه برای برخی از خانواده ها پیش می آید.

قصه ها می تواند به حل این مسائل کمک کند. 

این داستان برای کودکان پنج سال به بالا که با مسائل این چنینی رو به رو هستند، پیشنهاد می شود.

یکی بود، یکی نبود.

یک روزی یه کرم کوچکی تصمیم گرفت به یک سفر خیلی طولانی برود.
کرم می خواست به جاهای جدیدی برود که دوستای جدیدی پیدا کند. جایی که کرم ها بتوانند پرواز کنند.

کرم سفرش را شروع کرد.
همین جوری که داشت می رفت، خسته شد و تصمیم گرفت استراحت کند.

ناگهان سر و کله ی یک پرنده پیدا شد که کرم را بخورد.
کرم رفت زیر خاک که قایم بشود. جوجه هم هی نوک زد. اما کرم رو پیدا نکرد.

کرم خیلی خسته شد و همون جا خوابش برد. خواب دید که بال درآورده و دارد پرواز می کند. دلش برای مادرش تنگ شد.
فک کرد که برگرده پیش مامان و باباش یا به سفرش ادامه بده؟
از توی خاک یواش بیرون آمد و یه ذره این ور و اونور رو نگاه کرد.
دید از جوجه خبری نیست و راه افتاد. آروم آروم آروم رفت.
کرم رفت تا رسید به یه درخت. با خودش گفت: من اگه بخوام بال دربیارم باید از درخت برم بالا تا بتونم پرواز کنم. کرم آماده رفتن شد و از درخت بالا رفت. ولی هی سر میخورد و می افتاد پایین.
یه دفعه یه مورچه رو دید. که راحت از درخت بالا می رفت. گفت: تو چه جوری این کار رو کردی؟
مورچه گفت: باید تمرین کنی.
کرم گفت: خیلی خسته ام و گریش گرفت. من میخوام برم پیش مامانم.
اما دوباره تصمیم گفت تمرین کنه. هی می رفت بالا. هی میفتاد.

مورچه به کرم کمک کرد.
بالاخره روی یه شاخه درخت رسید. از اون بالا مامانش و باباش رو دید.
خیالش راحت شد و تصمیم گرفت همونجا بمونه و پروانه بشه. شروع به دوختن و دوختن و دوختن کرد. زیپش رو بست و همونجا تو پیلش موند.
فک کرد وقتی بال در آورده و پیش دوستاش برگرده که یواش یواش خوابش برد…

یه روز و دو روز و چند روز گذشت تا بیدار شد. اما دید جاش خیلی تنگه…زیپ رو کشید پایین و اومد بیرون.
دید یه بال های قشنگی درآورده…
دیگه نه جوجه می تونست بخورتش نه از اون بالا می ترسید…
بال زد و بال زد و پیش مامان و بابا و دوستانش را برگشت.

یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ همسایه ی جدید

حل مساله یکی از توانایی هایی است که باید اجازه دهیم کودکان آن را یاد بگیرند تا بتوانند در مواجهه با همسالان، خودشان مشکلاتشان را حل کنند. 

این داستان، یکی از نمونه های حل مساله است که حیوانان با صحبت با یکدیگر به راحتی مساله شان را حل می کنند.

این داستان برای کودکان بالای چهار سال مناسب است.

یکی بود یکی نبود.

بهار داشت کم کم از راه می رسید.
هر پرنده ای دنبال جای مناسبی می گشت تا بتواند لانه خوبی برای خودش درست کند.
طوطی بال هایش را باز کرد. از این شاخه به آن شاخه، از این درخت به آن درخت پرید. چشمهایش را تیز کرده بود و خوب دقت می کرد تا درخت مناسب و شاخه محکمی را برای لانه اش پیدا کند. بالاخره از میان درختان، یک درختی را انتخاب کرد که شاخه خوبی برای لانه کردن داشت. بعد رفت تا چوب های کوچک برای ساخت خانه جمع کند. وقتی برگشت تا چوبهایی که جمع کرده روی آن شاخه محکم بگذارد، دید گنجشک چوب آورده و دارد روی همان شاخه لانه می سازد.

طوطی اول کمی ناراحت شد ولی او گنجشک را خیلی دوست داشت.
جلو رفت و گفت: گنجشک سلام این چوب ها را برای لانه ات استفاده کن. امیدوارم لانه خوبی شود و بچه هایت به سلامت در این خانه از تخم درآیند.

گنجشک از کمک طوطی خیلی خوشحال شد.
طوطی پر زد و رفت روی درخت دیگری نشست تا خستگی در کند.
زنبور که از آنجا میگذشت، طوطی را دید. جلو رفت و سلام کرد.
گفت: طوطی چرا ناراحتی؟!
طوطی گفت: کمی خسته ام. از صبح به دنبال یک درخت برای لانه ام بودم ولی آنجا که انتخاب کردم را گنجشک لانه ساخت.
زنبور خندید و گفت: چه عالی! حالا همسایه هم داری تو هم برو روی همان شاخه لانه کن تا در کنار گنجشک باشی.

طوطی از پیشنهاد زنبور خوشش آمد. پیش گنجشک رفت گفت: خانم گنجشکه! همسایه نمی خواهی؟
گنجشک گفت: البته که می خواهم. گنجشک و طوطی به کمک هم لانه مناسبی برای طوطی روی همان شاخه محکم ساختند.

همسایه ها هر کدام در خانه ی خود نشستند و به یکدیگر نگاه کردند و خوشحال و راضی بودند.

یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ خمیر دندان جلبکی

افتادن دندان در سنین شش و هفت سالگی، مساله ایست که تمامی کودکان با آن مواجه می شوند. برخی از کودکان به دلیل اینکه از این مساله آگاهی ندارند ممکن است هنگام مواجه با ترس رو به رو شوند.

آگاهی دادن در مورد طبیعی بودن افتادن دندان در قالب قصه و به زبان کودکانه، می تواند به کودک آرامش دهد.

این داستان برای سنین پنج تا هفت سال، مناسب می باشد.

یکی بود، یکی نبود.
یه بچه ببری بود که میخواست یه صبحانه خوشمزه بخوره.
وقتی خواست لقمه اش رو گاز بزنه، دندونش دردگرفت. چه دردی!
ببری دستش رو همش فشار میداد به دندونش و همش می گفت: آی دندونم، آی دندونم.

مامان ببری هرچی غذا می آورد، ببری نمی خورد، و می گفت: دندونم درد می کنه.
باباش گفت: پاشو ببرمت پیش آقای دکتر.

آقای دکتر، یه بز خیلی دانا بود. آقای بز به ببری گفت: دهانت رو باز کن ببینم.
ببری دهانش رو باز کرد. دکتر گفت: وای وای … یه تیکه گوشت، یه تیکه برنج و یه عالمه چیزای دیگه تو دندونته. احتمالا از هفته ی پیش، خوردی. تازه یه کرم کوچولو هم هست.
بعد از اینکه آقای دکتر خوب دندون های ببری رو دید، گفت: برای اینکه دردش آروم بشه، باید از این مسواک های جنگلی که روش خمیر دندان جلبکی بزنی، به دندونات بزنی تا تمیز بشه.
خلاصه ببری کوچولو ما، مسواک جنگلیش رو میزد، تا اینکه یه روز صبح، که از خواب بلند شد، دید دندونش که درد میکرد، دیگه درد نمی کنه.
وقتی نگاه کرد، دید خبری ازش نیست. فکر کرد که دندونش کجا رفته؟
یهو دندونش رو دید که افتاده تو دهانش. هر چی اونو میذاشت سر جاش، ولی باز می افتاد.

فکر کرد با عسل بچسبونتش. ولی بعدش هرچی غذا می خورد، بهش می چسبید.

و باز افتاد. وقتی خواست دوباره سرجاش بذاره، دید که یکی مثل خودش در اومده.

بعد با عجله رفت سراغ دکتر، و بهش گفت: آقای بز، من یه دندون اضافه دارم، چی کارش کنم. این دندونمو نگه دارم، نکنه که این بیفته؟

آقای دکتر گفت: این دندون شما دیگه نمیفته. مگه اینه خراب بشه.
ببری گفت: پس چی کار کنم که خراب نشه؟ آقای دکتر گفت: باید مسواک و خمیر دندون جلبکی بزنی و مواظبش باشی که دیگه خراب نشن.

 

یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ دوست مثلثی

دوست یابی و برقراری ارتباط با همسالان، برای کودکان، خصوصا آنهایی که در سنین مهد کودک هستند، مساله ی مهمی است.

قصه ها و داستان ها می توانند به کودکان راه های برقراری ارتباط و دوست شدن را به صورت غیر مستقیم، آموزش دهند.

این داستان برای کودکان بالای سه سال مناسب است.

یک توپ قلقلی بود که نمی توانست قل بخورد، چون گرد گرد نبود، یک دایره کامل نبود، یک نیم دایره بود، نصف شده بود و فقط میتوانست کمی تکان بخورد.

نیم دایره تنها بود و دنبال دوست میگشت.
دور و بر خودش را نگاه کرد. یک دفعه یک نفر را دید که همان نزدیک ایستاده.

با خودش گفت: اگر بخوام با اون دوست بشم، چی بگم بهش؟ چیکار کنم؟ آهان، فهمیدم! میگم سلام!
نیم دایره به سختی تکانی به خودش داد، کمی جلو رفت و بلند گفت: سلام.
او با مهربانی گفت: سلام!
نیم دایره گفت: با من دوست می شی؟ او گفت: بله من با شما دوست میشم.
نیم دایره گفت: چه خوب! اسم من، نیم دایره ست، اسم شما چیه؟
دوستش جواب داد: اسم من مثلثه.

این طور شد که نیم دایره و مثلث با هم دوست شدند.

نیم دایره گفت: میای بازی کنیم؟
مثلث گفت: آره. فکر خوبیه.
نیم دایره گفت: بپر بیا پشت من سوار شو.
مثلث هم روی نیم دایره پرید.

حالا شبیه یک چیز جدید شدند.

میدانی شبیه چی؟

شبیه یک قایق! قایق نیم دایره با بادبان مثلثی! حالا اگر فوتش کنیم راه می افتد و می رود…

یک داستان خوشمزه چمرانی؛ چه جوری اینجا روشن شد؟

نداشتن اعتماد به نفس مساله ایست که برخی کودکان با آن درگیر هستند. کودکانی که توانایی خود را نمی شناسند و به همین خاطر در مقابل همسالان ناراحت و گوشه گیر هستند.

قصه ها می تواند این یادآوری را برای کودکان داشته باشند که هر موجودی که خداوند آفریده است، توانایی دارد.

این داستان برای کودکان بالای چهار سال مناسب می باشد.

یکی بود یکی نبود.

یکی از شبهای خدا، تو بیشه زار، کرم شب تاب روی علف ها دراز کشیده بود. کرم خیلی ناراحت بود‌، چون فکر می کرد که هیچ کاری بلد نیست.کرم شب تاب دوست داشت کارهای مهم انجام دهد. همین طور که داشت فکر می کرد، ناگهان صدای گریه شنید. گوشش را تیز کرد تا صدا را پیدا کند. صدا از کنار برکه می آمد.

هوا تاریک بود. کرم شب تاب به طرف صدا حرکت کرد.

کرم شبتاب، حلزون کوچکی را دید که گریه میکرد. جلوتر رفت. بچه حلزون که در آن تاریکی متوجه نور کرم شب تاب شد، اشک هایش را پاک کرد و به کرم شب تاب نگاه کرد. بعد هق هق کنان گفت: تو کی هستی؟ از کجا اومدی؟ چه جوری اینجا رو انقد روشن کردی؟

کرم شب تاب گفت: من کرم شب تابم. صدای گریه ات رو شنیدم. اومدم.

حلزون کوچولو گفت: چه خوب که اومدی. من تو تاریکی، مامانمو گم کردم. میتونی بیایی روی پشت من سوار شی و راهو روشن کنی؟

کرم شب تاب خوشحال شد و گفت: بله که میشه. ما با هم دوستیم.

کرم شب تاب راه رو روشن کرد و حلزون خیلی زود مادرش را پیدا کرد.

 

حالا هم حلزون خوشحال بود و هم کرم شب تاب….

داستان های تدبر در قرآن؛ راز پلیکان چه بود؟

یکی از مفاهیمی که در قرآن به آن پرداخت شده، دشمنان هستند که با مکر و حیله موجب گمراهی انسان ها می شوند. منتقل کردن این مفهوم به صورت مستقیم، می تواند موجب ترس و وحشت کودکان شود اما می توان همین مفهوم را به زبان کودکانه و در قالب قصه برای بچه ها بیان کرد. این داستان برای سنین بالای هفت سال مناسب است. 

بركه كوچكي بود كه ماهى هاى بسيارى در آن زندگى مى كردند.
ماهى هايي كه در بركه زندگى مى كردند دوست داشتند به دريا بروند و زيبايي هاى دريا را ببينند.
يكى از روزها پليكانى به سمت بركه و ماهى آمد و شروع كرد از زيبايي هاى دريا و خوراكى هاى خوشمزه اى كه در دريا وجود داشت تعريف كرد .
ماهى ها كه حسابى دلشان مى خواست به دريا بروند با شنيدن پيشنهاد لك لك براى رفتن به دريا حسابى خوشحال شدند .
ماهى ها دسته دسته در منقار لك لك مى رفتند تا پليكان ان ها را به دريا برود.
ماهى هايي كه در بركه مانده بودند هرچقدر از ماهى هاى دريا از پليكان خبر مى گرفتند ، پليكان در جواب مى گفت: خيلى بهشون خوش ميگذره..
يك روز خرچنگ به پليكان گفت: من هم ميخواهم به دريا بروم ولى در منقارت جا نمى شوم ، من روى بالت مى نشينم تو مرا به دريا ببر .
پليكان قبول كرد و با خرچنگ به سمت دريا پرواز كردند .
همين طور كه در آسمان پرواز مى كردند، خرچنگ چشمش به استخوان هاى ماهى ها افتاد كه در ساحل افتاده بود. خرچنگ كمى فكر كرد و فهميد كه پليكان ماهى ها را در منقارش مى ريزد به سمت ساحل دريا مى برد و بعد هم آنها را مى خورد.
خرچنگ خيلى عصبانى شد و موضوع را به پليكان گفت ، پليكان گفت: حالا كه ماجرا را فهميدى من تو را هم ميخورم!
خرچنگ با شنيدن اين حرف چنگال هايش را در گردن پليكان فرو كرد و پليكان روى زمين افتاد و بيهوش شد ، خرچنگ كه حسابى از سقوط بدنش درد گرفته بود تصميم گرفت به بركه برود و به بقيه ماهى خبر دهد كه پليكان كه چه نقشه اى براى آنها كشيده بود.