یک داستان خوشمزه ی چمرانی، پهلوانی های پهلوون پوریا

قهرمان سازی برای کودکان یکی از اهداف قصه گویی است. اینکه شخصی که قهرمان زندگی کودک می شود چه کسی باشد، اهمیت زیادی دارد. خوشبختانه انسان های زیادی در فرهنگ ایرانی و اسلامی هستند که می توان آنها را به عنوان الگو برای کودکان مطرح کرد. این داستان برای کودکان چهار و پنج سال مناسب است.

یکی بود یکی نبود.

یه آبی قشنگ در آسمان بود و یک زورخانه قشنگ روی زمین.
زورخانه، پهلوان های زیادی داشت. پهلوان ها هر روز برای کشتی گرفتن به زور خانه می آمدند . یکی از این پهلوان ها از بقیه قوی تر، خوش اخلاق تر و مهربان تر بود.
اسمش پهلوان پوریا بود. هر کسی می خواست زورش را اندازه بگیرد با پهلوان پوریا کشتی می گرفت. کم تر کسی می توانست پهلوان پوریا را شکست بدهد. روزی از روزها پهلوان پوریا وارد گود شد، خم شد و زمین را بوسید، بسم الله گفت و منتظر شد تا حریفش بیاید و با هم مسابقه دهند.
پهلوان لاغری وارد گود شد. همه تماشاچی ها پهلوان پوریا را تشویق می کردند. وقتی پهلوان لاغر را دیدند با همدیگر گفتند: پهلوان پوریا حتما او را شکست خواهد داد.
مسابقه آغاز شد. پهلوان پوریا که بیشتر از اینکه قوی باشد، مهربان بود تصمیم گرفت برای اینکه پهلوان لاغر اندام خجالت نکشد، او را شکست ندهد. مسابقه تمام شد. در حالی که پهلوان لاغر برنده شده بود و امتیاز بیشتری گرفته بود.

پهلوان لاغر دست پهلوان پوریا را گرفت تا از زمین بلند شود. صدای هم همه ی تماشاچی ها در زورخانه پیچید. همه تعجب کرده بودند که چرا پهلوان پوریا شکست خورد.

پهلوان پوریا درحالی که خوشحال بود، از زورخانه بیرون آمد و خدا را شکر کرد که امروز توانسته است مراقب ضعیف تر از خودش باشد.

داستان های تدبر در قرآن، پناهگاه برگرفته از سوره ی ناس

برای انتقال مفاهیم قرآن به کودکان، می توان از قصه استقاده کرد. اگر بخواهیم به صورت مستقیم برای کودکان توضیح دهیم، توانایی درک و فهم آن را ندارند و ممکن به دلیل عدم تناسب با فهم کودکان، از قرآن زده شوند و علاقه ای به آن نداشته باشند. قصه نوعی زبان کودکانه است و بچه ها به راحتی با آن ارتباط میگیرند. 

در داستان زیر، سعی شده سوره ناس به زبان کودکانه بیان شود. این داستان برای سنین بالای هفت سال مناسب است.

 

یکی بود، یکی نبود.

روزی از روزهای خدا، فاطمه خانم تصمیم داشت با دوستانش به اردو برود. مکان اردو یک جنگل خیلی ترسناک بود.
فاطمه یک عروسک کوچولو داشت که اسمش زهرا بود.  فاطمه خانم خیلی می ترسید که در جنگل بلایی سر عروسکش بیاید. مثلا شیر به عروسکش حمله کند، باران بیاید و عروسکش خیس بشود و اتفاقاتی دیگر.
فاطمه خانم با خودش فکر کرد که عروسکش را کجا بگذارد و چه پناهگاهی برایش درست کند، که اذیت نشود.
فاطمه خانم نه کیفی با خودش آورده بود نه حواسش بود که زیر چادرش زهرا کوچولو را پنهان کند.
اول از همه تصمیم گرفت در سوراخ یک تنه درخت بگذارد که هیچ کس عروسکش را نبیند. اما با خودش گفت: اگر یک موش داخل سوراخ شود و عروسکم را بردارد و موهایش را بخورد یا لپ هایش را گاز بگیرد، چه می شود؟
فکر کرد درخت که نمی تواند از عروسکش محافظت کند، هیچ کاری از دست درخت برنمی آید.  فاطمه خانم از تصمیم خود منصرف شد.
دوباره فکر کرد و فکر کرد.
ناگهان دید یک خانم مهربان از آنجا عبور کرد. فاطمه فکر کرد عروسکش را به آن خانم مهربان بدهد ولی بعد فکر کرد شاید آن خانم عروسکش را با خودش را ببرد و دیگر به او پس ندهد.
بعد با خودش گفت: عروسکم را به دوستم بدهم تا از آن محافظت کند ولی باز  فکر کرد و گفت: اگه عروسکم رو اذیت کنه، اگر موهایش رو بکنه چه بلایی سر او می آید؟

تصمیم گرفت نزد معلمش برود و از او بپرسد. معلم به او گفت: من سوره ای را به تو یاد می دهم تا بخوانی و خیالت راحت بشود که عروسکت هیچ آسیبی نمی بیند. آن سوره، سوره ی ناس است.
فاطمه خانم سوره ناس را خواند و بعد هم با خیال راحت عروسکش را به دوستش داد که در کیفش بگذارد.

 

یک داستان خوشمزه چمرانی؛ باغ میوه و مهربانی پیامبر

مفاهیمی مثل مهربانی و بخشندگی اگر از طریق الگو سازی برای کودکان مطرح شود، تاثیر بیشتری دارد و کودک سعی می کند خودش را مانند الگو کند. یک از راه های الگو سازی قصه گویی است. شما می توانید داستان هایی از مهربانی و بخشندگی و سایر صفات خوب را از بزرگان دین برای کودکان تعریف کنید.

داستان باغ میوه، الگو سازی از صفت مهربانی و بخشندگی پیامبر اکرم ص می باشد که برای کودکان بالای پنج سال مناسب می باشدو.

 

یکی بود، یکی نبود.
حسن آقا ‌ و مهدیه خانم باهم خواهر و برادر بودند که در یک خانه ی قشنگ و کوچک زندگی می کردند.
خانه شان یک حیاط داشت. که حسن و مهدیه در آن بازی می کردند. یک درخت خرما از دیوار های کنار حیاط، داخل خانه شان آمده بود.
حسن و مهدیه هر روز از دیوار بالا می رفتند و با خوشحالی کلی خرما از آن درخت می چیدند و می خوردند.
یک روز آقای همسایه که خیلی بد اخلاق بود، به خانه ی آنها آمد. با عصبانیت به بابا ی حسن و مهدیه گفت: بچه های تو همه ی خرماهای منو خوردن. باید کل پولش رو بدی.
بابا گفت: آخه من که پول ندارم.
همسایه گفت: من نمیدونم. باید پولش رو جور کنی و به من بدی.
بابای حسن و مهدیه خیلی ناراحت شد. پیش یک آقای مهربانی رفت که از آن کمک بخواهد‌.
اسم آن آقای مهربان، حضرت محمد (ص) بود.
بابای حسن و مهدیه کل ماجرا را تعریف کرد. حضرت محمد (ص) که خیلی مهربان بود، رفت و با آقای همسایه صحبت کند تا راضی شود. ولی آقای همسایه راضی نشد.
حضرت محمد (ص) گفت: من همه ی باغت رو میخرم.
آقای همسایه خوشحال شد و قبول کرد.
حضرت محمد (ص) هم، کل باغ را به بابای حسن و مهدیه بخشید.

حسن و مهدیه هم خیلی خوشحال شدند. از آن روز به بعد کلی درآن باغ بزرگ بازی کردند.

 

یک داستان خوشمزه چمرانی؛ باران و قارچ مهربونی

برای آشنایی کودکان با نعمت های خدا، نیازی نیست تاثیرات علمی آن را مطرح کرد. فقط کافی است به زبان کودکانه آن را بیان کنیم و خدا را بابت دادن این همه نعمت های زیبا شکر کنیم.

داستان زیر در مورد باران است که چطور می تواند دوستی هایی ایجاد کند. این داستان برای سنین سه تا شش سال مناسب است.

 

یکی بود یکی نبود.

توی یک جنگل سرسبز و بزرگ، حیوانات کوچک و بزرگ زیادی در کنار هم زندگی می کردند.
در کنار این حیوانات و گیاهان، حشرات ریز و درشت مختلفی هم بودند. آنها خیلی با هم دوست بودند. هر روز، از صبح تا شب و از شب تا صبح اتفاقات مختلفی در این جنگل پیش می آمد.
یکی از همین روزها، باران شروع به باریدن کرد.  بعضی از حیوانات جنگل، ناراحت شدند.
آقا مگسه با خودش گفت: الان بارون می یاد. بالم خیس میشه نمی تونم پرواز کنم.  باید یه جایی پیدا کنم که بارون اونجا رو خیس نکنه‌.
همین طور که داشت دور و برش را نگاه می کرد، چشمش به یک قارچ کوچکی افتاد. رفت زیر چتر قارچ ایستاد. کم کم حشرات دیگر هم آمدند تا زیر قارچ بایستند و خیس نشوند.
عنکبوت ها، مورچه ها، سوسک ها، پروانه ها، زنبورها، ملخ ها، کرم ها همه با بچه هایشان آمدند زیر قارچ ایستادند تا خیس نشوند.
اما این همه حشره چه طوری زیر یک قارچ کوچک جا بشوند؟
آقا مگسه گفت: قارچ مهربون، یه عالمه مهمون داری؟ به نظرت ما چه جوری اینجا جا بشیم؟

قارچ مهربون گفت: من الان از آب بارون میخورم، و می خورم و بزرگ میشم.

باران، بارید و بارید و بارید، قارچ کوچک ما از آب باران نوشید و نوشید و نوشید و بزرگ شد. بزرگ و بزرگ تر. این طوری شد که حشرات زیادی توانستند زیر چترش بایستند و خیس نشوند.
جمعشون جمع شد. همه خوشحال بودند که باران باعث شد که دور هم جمع شوند. بچه ها دست هم را گرفتند و عمو زنجیرباف بازی کردند. چرخیدند و شعرباران را خواندند. 

یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ آقای خوابالو و حیوانات مزرعه

اگر تاثیر بازی و قصه را در فرزندتان دیده باشید، همیشه به دنبال قصه های جدید می گردید تا برای او تعریف کنید. ما سعی کردیم قصه های را برای شما گردآوری کنیم تا برای کودک خود تعریف کنید.

قصه ی آقای خوابلو و حیوانات مزرعه برای بچه های پنج سال به بالا مناسب است و سعی دارد مفهموم تنبلی و کارگروهی را به زبان کودکانه بیان کند. 

يكى بود يكى نبود.
يك اردكى با صاحبش در مزرعه اى زندگى مى كرد. صاحب اردك از تمام كارها فقط خوابيدن را دوست داشت . حیوانات مزرعه نام او را آقای خوابالو گذاشتند.
اردك صبح هاى زود از خواب بيدار مي شد. صبحانه صاحبش را آماده مى كرد. آقاى خوابالو هم صبح ها بلند مي شد و صبحانه اش را مي خورد و دوباره مى خوابيد .
اردك بعد از آماده كردن صبحانه، به قفسه مرغ ها مى رفت و غذاى مرغ ها را مى داد. در همين لحظه اقاى خوابالو از پنجره فرياد مى زد: همچى مرتبه؟

و اردك با صداى كواك تاييد مى كرد كه همه چيز روبه راه است .
بعد از قفس مرغ ها، اردك سراغ گاو ها مى رفت و براى گاوها علف مى ريخت تا بخورند كه دوباره صداى اقاى خوابالو مى آمد: همه چيز مرتبه؟

و اردك با صدايي مى گفت: كواك .
بعد از گاوها نوبت به گوسفندان مزرعه مى رسيد، اردك براى گوسفندان غذا مى برد و آقاى خوابالو باز هم از پنجره فرياد مى زد: همچى روبه راه است؟

و اردك باز مى گفت: كواك.
بعد از غذا دادن به همه حيوانات، اردك تمام ميوه هاى داخل مزرعه را مى چيد و به تمام گل ها آب مى داد.
يكى از اين شب ها اردك خسته به خانه بازگشت و گوشه اى تنها نشست و شروع به گريه كردن كرد. مرغ ها صداى اردك را شنيدند و شروع به قد قد كردند و از اردك پرسيدند: چرا گريه مى كنی؟ اردك با گريه و صداى ناراحت  گفت: كواك، يعنى خيلى خسته ام .
مرغ ها كه دلشان براى اردك مى سوخت، تصميم گرفتند يك درس حسابى به آقاى خوابالو بدهند.
مرغ ها با كمك گاو ها و گوسفندها زير تخت آقاى خوابالو پنهان شدند . نزديكى هاى صبح آقاى خوابالو از خواب بلند شد و ديد خبرى از صبحانه نيست، خيلى تعجب كرد!
ناگهان مرغ ها از زير تخت آقاى خوابالو بيرون آمدند و دنبال آقاى خوابالو كردند، اقاى خوابالو كه خيلى ترسيده بود فرياد مى زد: چه خبر شده؟ چه خبر شده؟
مرغ ها، گاو ها و گوسفندها دنبال آقاى خوابالو در مزرعه كردند. آقاى خوابالو با سرعت زيادى از دستشان فرار كرد.
اردك كه از شب قبل به خواب عميقى فرورفته بود با سروصداى حيوانات مزرعه و آقاى خوابالو بيدار شد و با ديدن صحنه ى فرار آقاى خوابالو دلش براى صاحبش سوخت. به حيوانات مزرعه گفت: آقاى خوابالو صاحب ماست، نبايد ناراحتش كنيم . مرغ ها گفتند : آخه تو خيلى كار انجام مى دهى و آقاى خوابالو كمكت نمى كند! اردك گفت: نه، آقاى خوابالو هم از اين به بعد قول مي دهد مرا كمك كند ، شما هم ديگر دنبالش نكنيد.
از فرداى آن روز، آقاى خوابالو هم با اردك بيدار مي شد و با كمك هم كارهاى مزرعه را انجام مي دادند.

داستان های تدبر در قرآن؛ یک اشتباه کوچک

قصه گویی یکی از راه های ورود به دنیای کودکان است. خصوصا اگر هدف از قصه گویی، مفاهیمی مثل قرآن و احادیث باشد. در بخش تدبر در قرآن، سعی کردیم مفاهیم قرآنی را در قالب قصه برای کودکان بیاوریم که هم ملموس و قابل فهم باشد و هم جذاب. 

در این داستان، ماجرای یک اشتباه بیان شده که چه تاثیراتی می تواند داشته باشد. این داستان برای بچه های بالای هفت سال مناسب است.

 

یکی بود،یکی نبود.

روزى از روزها در يك شهر بزرگ، پدرى براى دخترش يك تولد خيلى بزرگ گرفت. همه مردم شهر در جشن تولد شركت كردند، آن شب كلى شادى كردند .

بعد از تمام شدن جشن دختر متوجه شد كه گردنبند طلايش گم شده است. دختر خيلى از گم شدن گردنبندش ناراحت شد.
فرداى آن روز دخترخاله آن دختر، در مدرسه به دوستش گفت: من فكر مى كنم بدانم چه كسى گردنبند را برداشته است.
دوستش گفت: چه كسى؟ دخترخاله گفت: من آن شب مردى را ديدم كه پيراهن قرمز و شلوار سرمه اى به تن داشت .
فكر مى كنم دزديدن گردنبند كار او باشد.
دوستش با شنيدن اين حرف بلافاصله ماجراى آن مرد و دزدى اش را براى ناظم مدرسه تعريف كرد. ناظم هم به مدير مدرسه گفت .

مدير هم به همسايه خانه اش و… چند ساعت بعد خبر دزديدن گردنبند و دزديدن سه بچه توسط مرد قرمز پوش، بين مردم رد و بدل مي شد.
خبر به گوش شهردار شهر رسيد. شهردار بلافاصله به پليس خبر داد و پليس هم ارتش را باخبر كرد . پليس و ارتش با تمام تجهيزات نظامى به سمت خانه ى آن مرد حركت كردند .
زمانى كه به خانه مرد رسيدند، زنگ در خانه او را زدند و از او خواستند خودش را تسليم كند .
مرد كه از همه جا بي خبر بود، گفت: چه اتفاقى افتاده؟ پليس به او گفت : تو سه بچه و گردنبند را دزديده اى. بايد با ما نزد قاضى بيايي.
آن مرد گفت: ولى من اين كار را نكرده ام ولى با شما نزد قاضى مى آيم تا بى گناهى ام ثابت شود.
همگى با آن مرد نزد قاضى رفتند.
قاضى با ديدن پليس و ارتش و شهردار عصبانى پرسيد: چه اتفاقى افتاده كه شما را اين طور عصبانى كرده؟
شهردار گفت: اين مرد سه بچه و يك گردنبند طلا را دزديده است.
قاضى گفت: چه كسى اين اتفاق را ديده است؟
ارتش و پليس و شهردار به هم نگاه كردند و بعد گفتند: ما خودمان نديده ايم، خبر دزدى را از مردم شنيده ايم.
قاضى گفت : برويد و اولين نفرى كه اين خبر را بين مردم پخش كرده است پيدا كنيد و نزد من بياوريد.
آنها گشتند و گشتند تا دخترخاله آن دختر را يافتند و نزد قاضى آوردند.
قاضى از او پرسيد : آيا تو دزدى سه بچه و گردنبند را توسط اين مرد ديده اى ؟
دختر گفت: نه! من فقط حدس زدم و مطمئن نيستم .
الان هم حرف خود را راجع به دزدى اين مرد پس ميگيرم، شما هم از اين خطاى كوچك من بگذريد.
قاضى گفت: من به تو كارى مي سپارم اگر از عهده ى انجام آن برآمدى، خطاى تو را خواهم بخشيد .
دختر قبول كرد.
قاضى به او گفت: بالشتى از پر بردار و پرهاى آن را در بالاى كوه فوت كن تا همه جا پخش شود، بعد هم پرها را جمع كن و نزد من بياور.

دختر قبول كرد و با بالشتى از پر به بالاى كوه رفت و همه ى پرها را فوت كرد . ناگهان بادى وزيد و تمام پرها را به دورست ها فرستاد . دختر به سرعت دويد تا پرها را جمع كند .

يك پر را از كنار رودخانه پيدا كرد، يك پر لاي برگ هاى درخت بود، يك پر در بازار شهر و… .دختر پرها را جمع كرد و نزد قاضى رفت.

دختر به قاضى گفت : من نتوانستم همه پرها را جمع كنم چون بعضى ها به جاهاى دور از دسترسى رفته بودند كه من نتوانستم جمعشان كنم .

قاضى گفت: حرف تو راجع به آن مرد هم مثل پرهاى آن بالشت بود كه با پخش شدن در شهر ديگر نمى توان همه آن را جمع كرد.

اشتباه كوچك مثل پرى مى ماند كه بعد از انجام و پخش آن ديگر نمى توانى آن را جبران كنى .

 

یک داستان خوشمزه ی چمرانی، اژدها پرماجرا

بچه ها عاشق قصه شنیدن هستند. از طرفی می توانید از طریق قصه، خیلی از مفاهیم را به بچه ها منتقل کنیم. قصه اژدها پر ماجرا هم یکی از قصه هایی که می توانید برای بچه های پنج تا هفت سال تعریف کنید که هم سرگرم شان کنید و هم یاد بگیرند چه جوری می شود از هر چیزی بهترین استفاده را کرد؛ حتی اگر آتش یک اژدها باشد.

 

یکی بود یکی نبود.
یک اژدهایی بود که با همه سر جنگ داشت. به هرچی می رسید، آن را سریع آتش می زد.

یک روز، که دیگر همه جا آتش گرفته بود، مردم آتش نشان ها را خبر کردند. آتش نشان ها آمدند و همه آتش ها را خاموش کردند. اژدها هرچی (ها) می کرد، دیگر نمی توانست جایی را آتش بزند. تا اینکه پلس آمد و اژدها را گرفت و برد.

همه ی مردم جمع شدند تا فکر کنند با این اژدها چه کار کنیم. یک عده گفتند: بیایم کبابش کنیم، بخوریمش. خیلی وقته که کباب اژدها نخوردیم.

یک دفعه شهردار شهر گفت: شما می خواید اژدها به این خوبی رو کباب کنید و بخورید؟ بهتره تو یه باغ وحش، کنار بقیه حیوونا بذاریم. هر کی هم ببینه خوشحال می شه.

به دستور شهردار، یک قفس بزرگ درست کردند و اژدها را داخل قفس گذاشتند.  اژدها خیلی غصه خورد. همه به دیدن اژدها آمدند، اما اژدها داخل قفس فقط غصه خورد و اشک ریخت.

مردم دوباره جمع شدند که با هم فکری کنند. اژدها همین جوری که داشت گریه می کرد، دید که از دماغش دود بیرون می آید. بعضی از مردم گفتند: ما که از اول گفتیم باید کباش می کردیم. آقای ژنرال که خیلی قوی بود، گفت: شما می دونید که اژدها خوبه. مثل یه تانک می مونه. اون می تونه همه دشمنارو آتیش بزنه.
مردم گفتد: پس بهتره بره خارج از شهر تا مواظب باشه.
آقای ژنرال گفت: برای اینکه آماده بشه و بتونه به جنگ بره، باید سعی کنه آتیشش رو بزنه وسط این هدف.
اژدها شروع کرد. ها کرد و یک تکه از هدف، آتش گرفت. دوباره ها کرد و تکه دیگر از هدف آتش گرفت.
خلاصه آنقدر تلاش کرد تا مردم دیدند که نشانه گیری اژدها در حال بهتر‌ شدن است.

مردم گفتند: اگه دقت کنی، به وسط هدف میزنی. اژدها تمرکز کرد و بعد یک ها کرد و وسط هدف را آتش زد.

اژدهای قصه ی ما، برای جنگیدن آماده شده بود. به‌ سمت آسمان پرواز کرد و بالا رفت‌. در آسمان یک کلاغی را دید.
اژدها با خودش گفت: مردم بهم گفتن هرچی دیدم آتیش بزنم.

اژدها یک‌ ها کرد و یک طرف بال کلاغ سوخت. کلاغ خیلی نارحت شد و گریه کرد. اژدها وقتی گریه ی کلاغ را دید، از کاری که کرده بود، ناراحت شد و دوباره شروع به گریه کردن کرد.

مردم وقتی صدای گریه ی اژدها را شنیدند، دوباره جمع شدند.  یک عده گفتند: ما که گفته بودیم بیایین کبابش کنیم. عده ی دیگر گفتند: خوبه ببریمش جنگل. یک عده گفتند: ببریمش باغ وحش.

ژنرال گفت: اصلا گریه کنه، کاری بهش نداشته باشید. خودش کم کم آروم میشه.

مردم همینطور که در حال گفتگو بودند، دیدند یک صداهای عجیبی می آید. اژدها آنقدرگریه کرده کرده بود که یک سیل را افتاده بود.

در بین مردم، مردی بود که همه او را حکیم صدا می زدند، حکیم جلو آمد و گفت: من یه فکر خوبی دارم، یه نقشه کشیدم.
ژنرال که کنار ایستاده بود، سرش را پایین انداخت و رفت.
حکیم گفت: باید کاری کنیم که هم اژدها خوشحال بشه و هم ما یک کارخونه بزرگ درست کنیم. تو این کارخونه اژدها آتیش درست میکنه و یه دستگاهی هست که برای ما برق درست می کنه.
مردم گفتند: برق؟! حکیم گفت: برق که درست بشه می تونید تو خونتون چراغ و تلویزیون روشن کنید.

اینجوری اژدها تبدیل به یک موجود دوست داشتنی شد. بچه ها با اژدها بازی کردند. با او غذا خوردند. و خلاصه خیلی اژدها را دوست داشتند.

حالا بشنوید از کلاغ، که ناراحت شده بود.
کلاغ روی سیم های برق کارخانه، لانه درست کرد. بالش هم خوب شد و با اژدها دوست شد.