مجموعه داستان های قهرمانان انقلاب
قهرمان ششم : شهید بهشتی
پنبه زن
من محمد حسین هستم. خانه ی ما در اصفهان است. پدر من روحانی است. پدر من در مسجد نماز می خواند و مردم پشت سر او می ایستند.
پدرم یک دوست دارد، اسمش جمشید است. عمو جمشید قدش بلند است، ریشش مثل پنبه سفید است، شغلش پنبه زنی است. خانه ی او در روستا است. روستای عمو جمشید، آسمانش آبی است و درختانش سبز است.
عمو جمشید پنبه ها را با یک چوب محکم می زند و آنها را در رخت خواب می ریزد و سر آن را می دوزد. رخت خواب هایی که او درست می کند، خیلی نرم است و خوابیدن روی آنها خیلی خوب است.
یکبار عمو جمشید به من گفت: دوست داری تو هم پنبه بزنی؟
من هم چوب را گرفتم و پنبه ها را محکم می زدم، خیلی خوب و لذت بخش بود.
همزمان با هم این شعر را می خواندیم:
پنبه زنم من،
پنبه رو من میزنم،
پنبه ی خوب و نازم،
چقد به تو مینازم…
پیشنهاد فعالیت بعد قصه:
- می توانیم همراه هم، کاردستی و کلاژ با پنبه، کاغذ رنگی و چسب درست کنیم.
- می توانیم داستان را به صورت نمایش خلاق و خواندن شعر اجرا کنیم.
- می توانیم یک لحاف کوچک بدوزیم و آن را با پنبه پر کنیم.