یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ کودک و پرنده

خدا یک مفهوم انتزاعی و بعضا غیر قابل تصور برای کودکان زیر هفت سال است و نباید خیلی آن را برای کودکان تصور کرد. صرفا باید زیبایی ها و نعمت های خدا را به چشم کودکان آورد.

برای کودکان بزرگتر و در سنین دبستان، می توان با زبان تمثیل و قصه، وجود خدا را برای این کودکان بیان کرد.

این داستان برای کودکان بالای هفت سال مناسب می باشد.

یکی بود یکی نبود.

پسر کوچکی بود که یک پرنده ی مهربانی داشت. پرنده همیشه همراه پسرک بود. البته کسی آن پرنده را نمی دید، حتی خود پسرک. فقط وقتی چشمانش را می بست و گوش هایش را خوب باز می کرد، می توانست پرنده را ببیند و صدایش را بشنود، با او بازی می کرد و حرف می زد.
یواش یواش پسرک بزرگ تر شد، به مدرسه رفت و دوستان جدیدی پیدا کرد. سرگرم شد و پرنده را فراموش کرد. دیگر نه او را می دید و نه صدایش را می شنید.
اما پرنده هنوز به او کمک می کرد. حتی بعضی مواقع به دوستانش کمک می کرد. ولی پسر بچه، دیگر به یاد او نبود.
تا اینکه یک روز، پسرک مریض شد و مجبور شد در خانه بخوابد. پسرک خیلی ناراحت و تنها بود. همین طور که غصه می خورد، یک دفعه یاد پرنده افتاد. چشمانش را بست و پرنده را صدا کرد. پرنده خیلی خوشحال شد.
پسرک گفت: تو کجا بودی؟
پرنده گفت: من همیشه باهات بودم. یادته کتابت رو گم کردی؟
پسرک گفت: آره آره.
پرنده گفت: من بودم که در گوشت گفتم جاش کجاست. یادته دوستت ناراحت شده بود؟
پسرک گفت: آره آره.
پرنده گفت: من بودم که در گوشت گفتم، اگه براش هدیه بخری خوشحال می شه و باهات دوست میشه.
پسرک گفت: پس چرا من تو رو حس نکردم؟
پرنده گفت: برای اینکه دوستای جدیدی پیدا کردی که حواستو پرت می کردن.
پسرک گفت: ولی من دوست دارم مثل قبل همیشه حست کنم.
پرنده گفت: پس سعی کن زود به زود چشمات رو ببندی و منو صدا کنی.
چشمان پسرک برقی زد و با خوشحالی خوابید.

بخوانید  قصه گویی عمو اعلایی به مناسبت محرم
0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.