یک داستان خوشمزه ی چمرانی، اژدها پرماجرا

بچه ها عاشق قصه شنیدن هستند. از طرفی می توانید از طریق قصه، خیلی از مفاهیم را به بچه ها منتقل کنیم. قصه اژدها پر ماجرا هم یکی از قصه هایی که می توانید برای بچه های پنج تا هفت سال تعریف کنید که هم سرگرم شان کنید و هم یاد بگیرند چه جوری می شود از هر چیزی بهترین استفاده را کرد؛ حتی اگر آتش یک اژدها باشد.

 

یکی بود یکی نبود.
یک اژدهایی بود که با همه سر جنگ داشت. به هرچی می رسید، آن را سریع آتش می زد.

یک روز، که دیگر همه جا آتش گرفته بود، مردم آتش نشان ها را خبر کردند. آتش نشان ها آمدند و همه آتش ها را خاموش کردند. اژدها هرچی (ها) می کرد، دیگر نمی توانست جایی را آتش بزند. تا اینکه پلس آمد و اژدها را گرفت و برد.

همه ی مردم جمع شدند تا فکر کنند با این اژدها چه کار کنیم. یک عده گفتند: بیایم کبابش کنیم، بخوریمش. خیلی وقته که کباب اژدها نخوردیم.

یک دفعه شهردار شهر گفت: شما می خواید اژدها به این خوبی رو کباب کنید و بخورید؟ بهتره تو یه باغ وحش، کنار بقیه حیوونا بذاریم. هر کی هم ببینه خوشحال می شه.

به دستور شهردار، یک قفس بزرگ درست کردند و اژدها را داخل قفس گذاشتند.  اژدها خیلی غصه خورد. همه به دیدن اژدها آمدند، اما اژدها داخل قفس فقط غصه خورد و اشک ریخت.

مردم دوباره جمع شدند که با هم فکری کنند. اژدها همین جوری که داشت گریه می کرد، دید که از دماغش دود بیرون می آید. بعضی از مردم گفتند: ما که از اول گفتیم باید کباش می کردیم. آقای ژنرال که خیلی قوی بود، گفت: شما می دونید که اژدها خوبه. مثل یه تانک می مونه. اون می تونه همه دشمنارو آتیش بزنه.
مردم گفتد: پس بهتره بره خارج از شهر تا مواظب باشه.
آقای ژنرال گفت: برای اینکه آماده بشه و بتونه به جنگ بره، باید سعی کنه آتیشش رو بزنه وسط این هدف.
اژدها شروع کرد. ها کرد و یک تکه از هدف، آتش گرفت. دوباره ها کرد و تکه دیگر از هدف آتش گرفت.
خلاصه آنقدر تلاش کرد تا مردم دیدند که نشانه گیری اژدها در حال بهتر‌ شدن است.

مردم گفتند: اگه دقت کنی، به وسط هدف میزنی. اژدها تمرکز کرد و بعد یک ها کرد و وسط هدف را آتش زد.

اژدهای قصه ی ما، برای جنگیدن آماده شده بود. به‌ سمت آسمان پرواز کرد و بالا رفت‌. در آسمان یک کلاغی را دید.
اژدها با خودش گفت: مردم بهم گفتن هرچی دیدم آتیش بزنم.

اژدها یک‌ ها کرد و یک طرف بال کلاغ سوخت. کلاغ خیلی نارحت شد و گریه کرد. اژدها وقتی گریه ی کلاغ را دید، از کاری که کرده بود، ناراحت شد و دوباره شروع به گریه کردن کرد.

مردم وقتی صدای گریه ی اژدها را شنیدند، دوباره جمع شدند.  یک عده گفتند: ما که گفته بودیم بیایین کبابش کنیم. عده ی دیگر گفتند: خوبه ببریمش جنگل. یک عده گفتند: ببریمش باغ وحش.

ژنرال گفت: اصلا گریه کنه، کاری بهش نداشته باشید. خودش کم کم آروم میشه.

مردم همینطور که در حال گفتگو بودند، دیدند یک صداهای عجیبی می آید. اژدها آنقدرگریه کرده کرده بود که یک سیل را افتاده بود.

در بین مردم، مردی بود که همه او را حکیم صدا می زدند، حکیم جلو آمد و گفت: من یه فکر خوبی دارم، یه نقشه کشیدم.
ژنرال که کنار ایستاده بود، سرش را پایین انداخت و رفت.
حکیم گفت: باید کاری کنیم که هم اژدها خوشحال بشه و هم ما یک کارخونه بزرگ درست کنیم. تو این کارخونه اژدها آتیش درست میکنه و یه دستگاهی هست که برای ما برق درست می کنه.
مردم گفتند: برق؟! حکیم گفت: برق که درست بشه می تونید تو خونتون چراغ و تلویزیون روشن کنید.

اینجوری اژدها تبدیل به یک موجود دوست داشتنی شد. بچه ها با اژدها بازی کردند. با او غذا خوردند. و خلاصه خیلی اژدها را دوست داشتند.

حالا بشنوید از کلاغ، که ناراحت شده بود.
کلاغ روی سیم های برق کارخانه، لانه درست کرد. بالش هم خوب شد و با اژدها دوست شد.

بخوانید  تدبر در قرآن؛ سوره توحید - داستان پادشاه شکمو
2 پاسخ
  1. مامانِ حلما
    مامانِ حلما گفته:

    خیلی جالب و بامزه بود. برای دخترم خوندمش، خوشش اومد?. ممنون از شما

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.