زندگی سیاسی یک دانشآموز
یادداشتی از آقای احمدرضا اعلایی، کارشناس تربیتی در نو+جوان
اولینبار کلاس پنجم بودم و سر سفره نهار، سر یکی از مسئولان سیاسی، با دوستم بحث میکردم. من طرفدارش بودم و ازش دفاع میکردم و او انتقاد میکرد و به فرد موردنظر حمله میکرد. آن موقع خیلی فضای نقد وجود نداشت. اخبار تلویزیون و روزنامهها هم خیلی محدود بود و فقط آدم بزرگها نگاه میکردند و میخواندند که آنهم خیلی اطلاعات ریز و دقیقی از اوضاع به دست نمیداد. همین اوضاع باعث شده بود، ما بچهها چیزی ندانیم و در بحثها، کورکورانه دفاع یا حمله کنیم. این را چند سال بعد که رسانهها کمی تغییر رویه دادند، فهمیدم.
اولین دعوای انتخاباتی
کمی بزرگتر شدم، اول راهنمایی (ششم الان) انتخابات مهمی بود. دو کاندیدا با دو شعار متفاوت از حزبهای متضاد، جلوی هم قرار گرفتند. یادم هست معلم اجتماعیمان دو تا از بچهها را که هر کدام طرفدار یکی از کاندیداها بودند، جلوی کلاس آورد و هر کدام از کاندیدای خودشان دفاع کردند و برایش تبلیغ کردند. آنقدر تب دفاع و حمله بالا گرفت که دیدیم فایده ندارد، هیچکس این طوری قانع نمیشود. یک روز بچهها در کلاس را از پشت قفل کردند و طرفدارهای دو کاندیدا شروع کردند همدیگر را زدن! جالب این بود که ما بهخاطر کاندیدایی که نمیتوانستیم انتخابش کنیم اینهمه کتک زدیم و کتک خوردیم. جالب اینکه چند سال بعد دیدم در انتخابات هر دو کاندیدا با هم یکی شده و پشتیبان کاندیدای جدیدی شدند. آنجا بود که فهمیدم بدجوری رکب خوردم. دستهبندیهای سیاسی و حزبی، فقط و فقط یک قرارداد برای زمان انتخابات است. هیچ تضمینی وجود ندارد که بعدش آدمها پای حرفها و یا حتی حزبهایشان بایستند. اینبار رسانهها با اینکه بیشتر از قبل، حرف میزدند، اما قابل اعتماد نبودند و هر کدام سنگ خودشان را به سینه میزدند.
اولین اعتراض سیاسی
بعد از کلی تلاش و رقابت، بالاخره در کنکور قبول شدم و قدم به داخل دانشگاه تهران که ملقب به پنجاه تومانی بود گذاشتم. انگار همه دنیا را به ما دانشجوها داده بودند. احساس میکردیم از این در وارد شدیم، دیگر مشکلی نداریم و همه زیر پایمان فرش قرمز میاندازند. کمی که گذشت، دیدیم هیچ خبری نیست. کسی ما را آدم حساب نمیکرد. اساتید دیر میآمدند یا نمیآمدند. فضای عمومی دانشجویان پر از رخوت بود و بسیاری از کلاسها را میپیچاندند.
فضای سیاسی و درگیریها بهترین زمان بود که خودی نشان دهیم تا به حساب بیاییم. رئیسجمهور به دانشگاهمان آمده بود. دانشجوها پشت در دانشگاه شعار دادند. خلاصه کلی هیجان و هیاهو بهوجود آمده بود. همه سالاولی بودیم و پر از اشتیاق برای دیدهشدن. کمی گذشت و تب سال اولیمان خوابید. فهمیدیم دانشگاه برای آینده ما هیچ ایدهای ندارد. کمکم از دعواها و هیاهوها فاصله گرفتیم و سعی کردیم آیندهمان را بسازیم. درگیر فضاهای علمی و عملیاتی شدیم. بچههایی که در درگیریها ماندند معمولاً یا دغدغهای برای آینده نداشتند و یا دغدغهشان از جنس همان سیاسیبازیها بود.
اولین بیداری سیاسی
تقریباً دانشگاهم تمام شده بود و احساس میکردم میدانم چهکار میخواهم بکنم. یک آدم معمولی با یک زندگی معمولی در فضای هنر و رسانه. یکی از دوستانم به من گفت که قرار است تعدادی از دانشجوهای رشتههای هنری را به سوریه و لبنان ببرند. در آن سفر بود که فهمیدم، میتوانم خیلی بیشتر از یک آدم معمولی باشم. رسالت من نه طرفداری کورکورانه از آدمهای سیاسی بود، نه حزب بازیِ نزدیکِ انتخابات و نه حتی خودنمایی با هیاهو و شلوغکاری و شبنامه زدن. رسالت من پیداکردن حقیقت از میان همهمهها بود. رسالت من نشاندادن حقیقت بود.
یکی از دیدارهای ما در لبنان با رئیسالمنار بود. او مرد بسیار روشنفکر و عمیقی بود. به ما گفت: شما رسالت بزرگی دارید، میتوانید انقلاب اسلامی را به جهان معرفی کنید.
الآن که خودم با بچههای دبستانی کار میکنم و سالها از آن ماجراها فاصله گرفتم و در چند سال اخیر کلی ماجراها و دعواهای سیاسی دیدم، به نظرم دانشآموزان هنوز هم میتوانند سیاسی باشند یا بهتر بگویم آینده سیاسی ایران و دنیا را خیلی خوب و البته درست جلو ببرند؛ چون میخواهند بزرگ شوند و تأثیرهای بزرگ بگذارند بهشرطی که از دعواهای زرگری مجازی و کالاف دیوتی بازی کف خیابان، عبور کنند و بهدنبال استقلال و آزادی حقیقی باشند، آنوقت روز ۱۳ آبان برازنده آنهاست، یک دانشآموز سیاسی واقعی!
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.