تقریبا از سه چهارسالگی دخترم به فکر پیدا کردن مدرسه مناسب بودم، هرجا هرمادری را می دیدم که دختر دبستانی دارد جلو میرفتم و با کمی مقدمه چینی بحث مدرسه را باز می کردم تا اطلاعاتی پیدا کنم.
هرکس چیزی میگفت. حسن ها و معایب باهم بود و من مدام آنها را برای خودم سبک و سنگین میکردم، همان زمانها بود که اتفاقی مکالمه دو مادر را درباره حسینیه کودک شنیدم، حسینیه کودک؟
در بین صحبتهایشان حرف از حسینیه کودک چمران شد سمت میدان خراسان! من خودم از بچگی در همین محل بزرگ شدم پس چطور تا به حال چنین جایی ندیدم؟! پرسیدم دقیقا کجا؟ گفتند اوایل خیابان خراسان! کجا؟؟؟ من تابه حال چنین جایی ندیده بودم!
متوسل به گوگل شدم! از روی آدرسی که گفته بود بغل پله هایی که به سمت عکاسی افسانه، عکاسی قدیمی میدان خراسان، بود یک در آبی کوچک پیدا کردم که باز بود.
حقیقتش با کلی بسم الله الرحمن الرحیم گفتن و آیة الکرسی خواندن وارد شدم. کسی داخل حیاط نبود، وارد ساختمان شدم. بوی غذا پیچیده بود و چندتا بچه درحال بازی بودند. یکی دوتا از آنها به راحتی می آمدند و از پشت میزی که آنجا بود به راحتی قیچی و چسب و کاغذ برمی داشتند و می رفتند.
کمی تعجب کردم، یهو خانمی آمد و با مهربانی از من استقبال کرد. کاش یادم مانده بود کدام یک از خاله ها بود! با حوصله به همه سوالاتم پاسخ داد و بعد هم کارت مربعی شکل کوچکی به من داد، آن موقع سن دخترم برای حسینیه کودک کم بود و شهریه اش برایمان کمی سنگین
گذشت و مهر آن حسینیه کودک دردل من ماند، دیگر هروقت از آنجا رد می شدم حتما نیم نگاهی به آن در آبی کوچک می انداختم.
خیلی وقتها آرزویم این بود در باز باشد تا نگاهی به داخل بیندازم. گذشت و گذشت و بازارچه های چمرانی تنها بهانه و نقطه اتصال من بود برای ورود به آن محیط جذاب و ارتباط گرفتن با مادرها و پرس و جوهای بیشتر.
کم کم با خانم سپهر و خانم بهمن آبادی آشنا شدم، در کانال های بله عضو شدم، پیج اینستاگرام چمران را پیدا کردم و فقط خانم انتظاریون می داند کدام مادر بود که مدام سوال داشت و مدام در روابط عمومی درحال رفت و آمد بود!!!
چمرانی شدن دخترم برایم آرزو شده بود، همیشه و همه جا برایش دعا می کردم، سفر کربلا، مشهد، قم، شبهای قدر و….
تا اینکه سن دخترجان مناسب ورود به ادبستان شد! طبق معمول، خانم انتظاریون!!!کی ثبت نام شروع می شود؟
-اول بهمن!!!!
یادآور گوشی را از چندین ماه قبل تنظیم کرده بودم روی اول بهمن! استرس داشتم بچه های پیش دبستانی چمران ظرفیت را تکمیل کنند و دخترم جا بماند! شب اول بهمن فقط دوساعت خوابیدم، ساعت را روی هفت گذاشته بودم، به پدر فاطمه هم هشدار داده بودم آماده باش بماند که اگر لازم شد سریع صدایش کنم!!! همان دوساعت هم با استرس گذشت.
راس هفت صبح گوشی به دست در سایت چمران منتظر بودم، دقایق می گذشت و خبری نبود، خبری نبود، خبری نبود! خدایا! نکند اینترنت من مشکل دارد، نکند یادشان رفته، نکند گوگل مشکل پیدا کرده! با تنها شماره ای که داشتم(خانم انتظاریون) تماس گرفتم، قرار شد منتظر بمانم، بالاخره سایت باز شد، چقدر استرس داشتم تمام اطلاعات را درست و دقیق وارد کنم و خدای نکرده چیزی جا نماند!
و تمام شد!
حالا باید منتظر تماس میماندم! چند روز بعد تماس گرفتم! خانم انتظاریون! کی خبر قطعی بگیرم؟
– بعد از عید!
بعد از عید؟؟؟؟؟ چه انتظار طولانی و طاقت فرسایی.
تا اینکه زمزمه تغییر جای مدرسه را شنیدم! به خاطر مشکلی اضطراری مجبور به بستری در بیمارستان شده بودم، تنها بودم و شب بود که پست مربوط به تعطیلی ادبستان را در پیج دیدم، انگار که کاخ آمالم فروریخته باشد. به شدت گریه می کردم!!!! با همسرم تماس تصویری گرفتم و بنده خدا چه حالی شد تا متوجه شود چه اتفاقی افتاده بماند!
دلداری دورادور فایده نداشت! بنده خدا جعبه شیرینی به دست شبانه چقدر صحبت کرده بود تا اجازه بدهند بیاید پیش من، کلی صحبت کردیم، گریه می کردم و می گفتم دیگر مثل این مدرسه پیدا نمی شود!
من چندسال گشته ام!!! و بنده خدا می گفت تو گریه نکن هرجای تهران باشد می گردم و پیدا می کنم!
گذشت، مدام از مادرهایی که در طول آن مدت شماره هایشان را داشتم پرس و جو می کردم، نماز حضرت زهرای سال تحویلم بزرگترین حاجتش چمرانی شدن دخترم بود تا اینکه خبر خوش از جانب مادرهایی که دورادور دوست شده بودیم رسید (ان شاالله همیشه خوش خبر باشند و خبرخوش بشنوند).
و بله، خدا تمام آن دعاها را شنید و دختر من چمرانی شد! و حالا دوباره استرس و دعا و توسل! تا ان شاالله دخترم حالا حالاها چمرانی بماند! ان شاالله با نظر ویژه اهل بیت و خداوند و خود شهید چمران این ادبستان پابرجا بماند و روز به روز شاهد موفقیت روزافزونش باشیم و به زودی مجتمع آموزشی حمزه دوران را در تمام مقاطع تحصیلی داشته باشیم برای اینکه با خیال راحت بچه ها را به دست خاله های مهربان چون مادر و عموهای مهربان چون پدر بسپاریم و شبها با خیال راحت بخوابیم در حالی که بچه ها با اشتیاق انتظار بیدار شدن برای رفتن به مدرسه به خواب رفته اند!