خانواده بزرگ شهید چمران داستان چمرانی شدن ما؛ دالان بهشتاولین بار بود که می خواستیم به چمران بیاییم. میدان خراسان پیاده شدم، دست پسرجانِ ۵ ساله را گرفتم و به سمت آدرس رفتم. به نیمه های خیابان خراسان رسیدیم، اما چیزی شبیه در مدرسه پیدا نکردیم.

مجبور شدم‌ از محلی ها و مغازه دارها پرس و جو کنم، اما هیچ کس چیزی درباره‌ی دبستان حمزه‌ی دوران نمی‌دانست. راهی که آمدیم را به امید یافتن مدرسه برگشتیم. اینبار با دقت بیشتر.

اما باز هم جستجوی ما ناموفق بود.

به نکته‌ی آدرس دقت کردم. روبه روی مسجد نور !

از اولین نفری که آدرس مسجد نور را پرسیدم، فوری نشانم داد. درست رو‌به‌روی مسجد ایستاده بودیم. پشت سرم را با دقت بیشتر نگاه کردم، یک در کوچک آبی کشف کردم!

دری که می‌توانست رکورد” کوچکترین درِ مدرسه‌ی دنیا” را نصیب خود کند. با لب و لوچه‌ی آویزان زنگ آیفون را زدم‌ و در به سرعت باز شد.

با تردید درِ خیلی کوچکِ آبی را باز کردم. دالانی طویل که معلوم نبود به کجا میرسد، پیش رویم بود. پسرم باتعجب پرسید: مامان اینجا کجاست؟ نمیدانستم دقیقا باید چه بگویم… مهدکودک، مدرسه، ادبستان، حسینیه کودک…. همه ی اسم ها را توی ذهنم مرور کردم و روی این کلمه ماندم: چمران!

دست پسرجان را گرفتم و وارد دالان شدیم. جایی که بعدها اسمش را گذاشتیم : دالان بهشت! و داستان چمرانی شدن ما از همین‌جا شروع شد…

بخوانید  داستان چمرانی شدن ما؛ حیاط پرخاطره