یک داستان خوشمزه چمرانی؛ باران و قارچ مهربونی
برای آشنایی کودکان با نعمت های خدا، نیازی نیست تاثیرات علمی آن را مطرح کرد. فقط کافی است به زبان کودکانه آن را بیان کنیم و خدا را بابت دادن این همه نعمت های زیبا شکر کنیم.
داستان زیر در مورد باران است که چطور می تواند دوستی هایی ایجاد کند. این داستان برای سنین سه تا شش سال مناسب است.
یکی بود یکی نبود.
توی یک جنگل سرسبز و بزرگ، حیوانات کوچک و بزرگ زیادی در کنار هم زندگی می کردند.
در کنار این حیوانات و گیاهان، حشرات ریز و درشت مختلفی هم بودند. آنها خیلی با هم دوست بودند. هر روز، از صبح تا شب و از شب تا صبح اتفاقات مختلفی در این جنگل پیش می آمد.
یکی از همین روزها، باران شروع به باریدن کرد. بعضی از حیوانات جنگل، ناراحت شدند.
آقا مگسه با خودش گفت: الان بارون می یاد. بالم خیس میشه نمی تونم پرواز کنم. باید یه جایی پیدا کنم که بارون اونجا رو خیس نکنه.
همین طور که داشت دور و برش را نگاه می کرد، چشمش به یک قارچ کوچکی افتاد. رفت زیر چتر قارچ ایستاد. کم کم حشرات دیگر هم آمدند تا زیر قارچ بایستند و خیس نشوند.
عنکبوت ها، مورچه ها، سوسک ها، پروانه ها، زنبورها، ملخ ها، کرم ها همه با بچه هایشان آمدند زیر قارچ ایستادند تا خیس نشوند.
اما این همه حشره چه طوری زیر یک قارچ کوچک جا بشوند؟
آقا مگسه گفت: قارچ مهربون، یه عالمه مهمون داری؟ به نظرت ما چه جوری اینجا جا بشیم؟
قارچ مهربون گفت: من الان از آب بارون میخورم، و می خورم و بزرگ میشم.
باران، بارید و بارید و بارید، قارچ کوچک ما از آب باران نوشید و نوشید و نوشید و بزرگ شد. بزرگ و بزرگ تر. این طوری شد که حشرات زیادی توانستند زیر چترش بایستند و خیس نشوند.
جمعشون جمع شد. همه خوشحال بودند که باران باعث شد که دور هم جمع شوند. بچه ها دست هم را گرفتند و عمو زنجیرباف بازی کردند. چرخیدند و شعرباران را خواندند.