داستان های تدبر در قرآن؛ کتاب راهنما
قرآن، کتاب راهنمای زندگی ما انسان هاست. برای آشنایی کودکان با قرآن می توان از راه های متفاوتی استفاده کرد.
یکی از این راه ها استفاده از زبان قصه و داستان است.
این داستان برای کودکان هشت سال به بالا مناسب است.
یکی بود، یکی نبود.
یه پسری بود که تازه هفت سالش شده بود. با خودش تصمیم گرفته بود که بره یه جای دیگه. جایی که آدم های جدیدی داشته باشه. دوستای جدید داشته باشه.
مامانش گفت: تنهایی سخته آخه.
پسر گفت: نه، من دیگه بزرگ شدم. سواد دارم. میتونم.
مامانش گفت: باشه عب نداره. من فقط بهت یه کتاب میدم. این کتابو هر وقت باز کنی میتونه کمکت کنه.
پسر کتابو باز کرد و دید سفیده سفیده.
مامانش گفت: وقتی به مشکل بخوری راه حل رو بهت نشون میده.
پسرک راه افتاد و رفت.
رفت و رفت و رفت تا اینکه هوا تاریک شد. نمی دونست از کدوم طرفی بره. فکر کرد و فکر کرد و یهو یاد کتاب راهنما افتاد.
کتاب رو باز کرد و دید یه کلمه یواش یواش پر رنگ شد. نوشته بود: نور.
پسر با خودش گفت: نور یعنی چی؟ چیکارش کنم؟
یه دفعه به ذهنش رسید که باباش گفته بود، وقتایی که گم میشی، یه نوری تو آسمون هست. بهش میگن ستاره قطبی. میتونی جاتو پیدا کنی.
با خودش گفت: خونه ی ما اینور ستاره ی قطبی بود. پس من باید برم اونوری.
رفت و رفت رفت.
به جایی رسید که خیلی صداهای ترسناکی می اومد.
دوباره سراغ کتاب راهنما رفت. یه کلمه یواش یواش پر رنگ شد: دوست.
با خودش گفت: حالا من دوست از کجا پیدا کنم؟
یهو دید یه گنجشک پیداش شد. یکم نون در آورد.
گنجشک گفت: تو اینجا چیکار می کنی؟
پسر گفت: توچه جوری صحبت میکنی؟
گنجشک گفت: خب منم بلدم صحبت کنم،
دیگه. اگه ناراحتی میخوای من برم.
پسر گفت: نه نه بمون.
پسرک و گنجشک باهم راه افتاند.
گنجشک گفت: حالا کجا میخوای بری؟
پسرک گفت: من میخوام برم جای که آب داشته باشه. بچه های مهربون داشته باشند.
گنجشک گفت: نقشه داری؟
پسرک گفت: نه.
گنجشک گفت: پس چه جوری میخوای پیدا کنی؟
پسر گفت: نمیدونم.
گنجشک فکر کرد، فکر کرد و گفت: من یه جارو میشناسم.
راه افتادند و رفتند و تا رسیدن به یک خونه ی خیلی قشنگ.
پسرک وقتی اونجا رو دید با خوشحالی گفت: اینجا خیلی برام آشناست. ولی من خیلی دوسش دارم.
گنجشکه گفت: منم همینجا خونه میسازم.
پسرک رفت و در خانه را زد. وقتی در رو باز کردن، دید پدر و مادرش پشت در بودند.
پسرک گفت: عه شما اینجا چیکار می کنین؟
مامانش گفت: بیا تو، حالا قصه ی سفرت رو بگو.
پسرک داخل خانه رفت و همه ی ماجرا را تعریف کرد.
پدر و مادرش خیلی خوشحال شدند و گفتند: تو خیلی قوی شدی. حالا هر موقع به مشکل برخورد کردی، می تونی از این کتاب استفاده کنی.
یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ هدیه های بادکنکی
کودکان عاشق قصه هستند. مخصوصا شب ها برای خواب دوست دارند یک قصه گوش دهند تا خوابشان ببرد.
می توانید داستان زیر را شب ها برای فرزندتان تعریف کنید.
این داستان برای کودکان بالای چهار سال مناسب است.
يكى بود يكى نبود غير از خدا هيچ كس نبود .
يك پسرى بود كه خيلى دوست داشت بادكنك هاى زيادى داشته باشد ، طورى كه با بادكنكهايش پرواز كند و به آسمان برود.
پسر قصه سعى كرد بادكنكهايش را جمع بكند تا بتواند پرواز كند .
بعد از مدتى كه پسر بادكنكهايش را جمع كرد و تعداد بادكنكهايش زياد شد، تصميم گرفت با بادكنها پرواز كند و به آسمان برود.
پسر به بالاي يك بلندى رفت و شروع به دويدن كرد. دويد و دويد تا كه ناگهان ديد با بادكنها وسط آسمان است .
از بالا همه چيز كوچك ديده ميشدند. بچه ها هر لحظه كوچك و كوچكتر مى شدند.
همين طور كه پسر خوشحال آسمان را مي گشت، ناگهان به يك پرنده كوچك ناراحت برخورد كرد كه داشت گريه مى كرد.
پسر به پرنده گفت: چرا ناراحتى ؟
پرنده گفت: مادرم را گم كرده ام .
پسر گفت: ناراحت نباش. من ميتوانم به تو يك بادكنك قرض بدهم كه تو به خودت ببندى و در آسمان پرواز كنى مادرت تو را با بادكنك ببيند حتما پيدايت مى كند .
پسر به پرنده كوچك يك بادكنك داد و پرنده با آن به پرواز درآمد.
بعد از مدتى پرنده كوچك به همراه مادرش به سمت پسر آمدند و از او تشكر كردند .
پسر كمى فكر كرد و بادكنك را به پرنده كوچك هديه داد تا هيچ وقت مادرش را گم نكند.
پسر با بقيه بادكنكها دوباره به پرواز درآمد. اين بار رسيد به پروانه اى در جنگل. پروانه مدام با خودش تكرار مى كرد : چى كار كنم؟ چى بخورم ؟ كجا برم؟
پسر به پروانه گفت: چه شده است ؟ پروانه باز تكرار كرد: چى كار كنم؟ چى بخورم؟ كجا برم؟
پسر به پروانه گفت: ميخواهى روى گلها بشيني و غذا بخورى؟
پروانه گفت: بله ولى به سمت گل ها كه ميروم چون سبك هستم باد مرا به طرف ديگرى ميبرد.
پسر كمى فكر كرد و گفت: من ميتوانم به تو يك باد كنك بدهم تا به خودت ببندى كه سنگين شوى. اين طورى باد نمى تواند تو را به طرف ديگرى بفرستد .
پروانه بادكنك را به خودش بست و روى گل ها نشست و غذايش را خورد.
بعد از مدتى پروانه خوشحال نزد پسر آمد و به او گفت كه توانسته به وسيله ى بادكنكى كه پسر به او داده غذاى خوشمزه اى بخورد.
همين طور كه پسر از هديه دادن بادكنك ها لذت ميبرد و خوشحال بود، ناگهان در جنگل صداى غرش شير را شنيد و خيلى از صداى شيرها ترسيد. پسر تصميم گرفت به هركدام از شير ها يك بادكنك هديه بدهد تا آنها كمى مهربان تر بشوند .
شيرها كه ديدند پسر به آنها بادكنك هديه داد تعجب كردند و با خود گفتند : چه پسر مهربانى !
شيرها تصميم گرفتند به خاطر پسر مهربان ديگر ترسناك نباشند و مهربان باشند.
پسر كه همه بادكنك ها را هديه داده بود حالا يك بادكنك بيشتر برايش نمانده بود و كم كم روى زمين نشست .
همين كه پاهاى پسر به زمين برخورد كرد ، پسر يك بچه اى را ديد كه ناراحت است و گريه مى كند.
پسر به او گفت : چه اتفاقى افتاده؟ بچه گفت: من وسيله ى بازى ندارم. يك توپ داشتم كه شيرها از من گرفتند. پسر كمى فكر كرد و بعد به او گفت: من يك بادكنك دارم كه مى توانم به تو بدهم و تو با آن بازى كنى .
بچه از شنيدن اين حرف خيلى خوشحال شد و بادكنك را از پسر گرفت و با آن بازى كرد.
پسر خيلى خوشحال بود كه با بادكنكهايش توانسته پروانه و پرنده و شير و بچه را خوشحال كند.