ارتباط با بزرگتر ها
نام مشاور : سرکار خانم صحتی
پرسش
ببخشید پسرم هفت ساله هستش و پدربزرگش پدر همسرم چند وقت پیش مریض شدند و به دلیل این که کرونا بود متاسفانه من نتونستم اجازه بدم پسرم پدر بزرگش را ببیند و حالا که فوت شده خیلی گریه میکند و همش به یادش بغض میکنه و به من میگه چرا نگذاشتی برای آخرین بار ببینمش من نمیدونم چجوری درباره مرگ و نبود پدر بزرگش توجیهش کنم و چکار کنم که انقدر به فکرش نباشه حتی با لگو اسباب بازی میگفت مامان قبر بابابزرگ رو درست کردم ببخشید این رو هم بگم که ما پیش پدربزرگش بودیم و کارش با من و همسرم بود و پسرم نگاه میکرد به خاطر کارای ما همش دنبال بابابزرگش بود که کارهایش را انجام بده
توصیف مسئله
شما میخواهید بدانید پسر۷ساله تان چگونه با فوت پدربزرگش که به او وابسته بود کنار بیاید؟
ریشه
- این پیام به شدت قلب ما را به درد آورد. به شما مادر عزیز تسلیت میگوییم. ان شالله صبر و آرامش زیادی بر قلب و روح خانواده تان جاری خواهد شد.
- کودک در سن هفت سالگی مرگ را گذرا، موقتی و قابل برگشت میداند، چیزی شبیه مسافرت یا خواب و فکر میکند عملکردهای انسان پس از مرگ نیز ادامه مییابد.
- کودک در این سن ممکن است فکر کند تفکر و اعمال او باعث مرگ عزیزش شده و این مسئله در او احساس گناه ایجاد میکند.
- بزرگترها با وجود تفکر انتزاعی که دارا هستند، معمولا سخت با مسئله فوت عزیزانشان کنار می آیند و نیاز به زمان و گذراندن مراحلی دارند تا بتوانند به پذیرش برسند، در نتیجه بچه ها که حتی هنوز به مرحله تفکر انتزاعی نرسیده اند به زمان و فرصت بیشتری احتیاج دارند.
- واکنش کودکان در زمان سوگ، بسیار گسترده و متفاوت می باشد. اغلب کودکان قادر به بیان احساس خود به طور مستقیم نیستند و غم خود را به شیوه های غیر مستقیم نشان می دهند. از دست دادن افراد نزدیک خانواده، باعث شکل گیری احساسات مختلفی در کودک مثل خشم، عصبانیت و رفتارهای پرخشگرانه نسبت به اطرافیان میشود.
- بچه ها به علت وابستگی و علاقه زیادی که به پدربزرگ و مادربزرگ هایشان دارند زمان زیادی لازم دارند تا به این درک برسند که او دیگر نمیتواند کنارشان حضور داشته باشد.
- گاهی اوقات والدین با نادیده گرفتن اهمیت و حساسیتِ صحبت درباره مرگ با کودک میتوانند باعث آسیبهای جدی به کودک شود. به عبارت دیگر اگر فکر کنید با گمراه کردن و پرت کردن حواس و صحبت نکردن با کودک درباره این اتفاق مشکلات حل میشود، اصلا اینطور نیست. یکی از اختلالاتی ممکن است در این زمان رخ دهد، اضطراب جدایی می باشد که در کودک شکل گرفته است.
راهکارها
- میتوانید با یک گفت و گوی همدلانه شروع کنید و برای او یک داستان تعریف کنید و اینگونه مسئله رو برای او عنوان کنید که یادته تو لباس و وسیله ای داشتی که خیلی دوست اش داشتی و همه جا باهات بود ولی همین جور که بزرگتر شدی دیگه اون وسیله پیشت نبود و لباس ها و وسایل دیگه جایگزینش شدن، اون وسیله درسته الان پیشت نیستند ولی اگر چشم هاتو ببندی میتونی از پشت چشم هایت ببینیشون
آدما هم وقتی میمیرند، به جایی میروند برای انجام کارهای بزرگتر، درسته ما نمی بینمشون اما میتوانیم چشم هامونو ببندیم و از پشت چشم هامون او را ببینیم. و اینکه رفتن آن ها به این معنا نیست که ما رو دوست ندارند، آن ها ما را می بینند و خیلی دوست مان دارند. - برای توضیح مرگ اصلا نباید از جزئیات حرف زده شود، چون باعث میشود که سوالات بدون جواب دیگری برای او بسازید.
- خواندن کتاب داستان هایی برای فرزندتان مثل خداحافظ راکون پیر ، یولانته در جستجوی کریسولا و درخت خاطره و فرشته پدربزرگ، با آیدا تا همیشه میتواند برای این موضوع کمک کننده باشد.
- یادتان باشد نباید به کودک بگویید شخصی که فوت کرده به سفری طولانی رفته است، زیرا باعث می شود کودک منتظر بازگشت او از سفر بماند و هم چنین تصوری منفی نسبت به سفر پیدا کند.
- خاطرات خوبی که با شخص متوفی داشته با هم مرور کنید. اگر کودک دوست داشت عکس یا وسیله یادگاری از شخص مرحوم در اتاق خود داشته باشد، مانع او نشوید. این کار احتمالا موجب ایجاد آرامش برای کودک می شود. هم چنین بهتر است زودتر کودک را به روند عادی زندگی روزمره اش بازگردانید تا احساس امنیت کند و اضطراب او کم شود.
- خوب است در شرایط کرونا پسرتان را بیرون ببرید و تفریحاتی برای او درنظر بگیرید تا مشغولیت هایی داشته باشد.
- تعریف کردن این داستان هم برای کودکتان میتواند به شما کمک کند. مثلا اینکه: “یه پسر کوچولو بود که یه پرنده ی مهربونی داشت که همیشه همراهش بود. البته کسی اون پرنده را نمی دید. حتی خود پسرک. فقط وقتی چشماش را می بست و گوشاش را خوب باز می کرد، می تونست ببیندش و صداش را می شنید و باهاش بازی می کرد. باهاش حرف می زد. یواش یواش که مدرسه رفت و دوستای جدید پیدا کرد دیگه پرنده اش یادش رفت. دیگه نمی دیدش و صداش را نمی شنید. پرنده هنوز به او کمک می کرد. حتی بعضی موقع ها به دوستاشم کمک می کرد. ولی پسر بچه دیگه یاد اون نبود. تا اینکه یه روز مریض شد و توی خونه خوابید. خیلی ناراحت و تنها بود. یه دفعه همین طور که غصه می خورد یاد پرنده افتاد. چشماش را بست و پرنده را صدا کرد. پرنده خیلی خوشحال شد. گفت: تو کجا بودی؟ پرنده گفت من همیشه باهات بودم. یادته کتابت را گم کردی؟ پسر بچه گفت: بله. پرنده گفت: من بودم که در گوشت گفتم جاش کجاست. یادته دوستت ناراحت شده بود؟ پسر بچه گفت: بله. پرنده گفت: من بودم که در گوشت گفتم اگر براش هدیه بخری خوشحال می شه و باهات دوست میشه. پسر بچه گفت: پس چرا من تو را احساس نکردم. پرنده گفت: برای اینکه دوستای جدیدی پیدا کردی که حواست را پرت می کردن. پسر بچه گفت:ولی من دوست دارم مثل قبل همیشه احساست کنم. پرنده گفت: پس سعی کن زود به زود چشمانت را ببندی و من را صدا کنی. خدا هم مثل اون پرنده است. ما نمی بینیم و صداش را نمی شنویم. ولی همیشه با ماست و با ما داره حرف می زنه.”