کاکرو، ماتریکس و قهرمانانم؛ نگاهی به نقش قهرمانان در زندگی یک فرد
یادداشتی از آقای احمدرضا اعلایی، کارشناس تربیتی در نو+جوان
اوّلین قهرمان من کاکرو بود از سری اوّل کارتونِ فوتبالیستها. آن زمان فوتبالیستها، همه زندگی ما بود. شبها خوابش را میدیدیم. یک هفته منتظر میماندیم جمعه برسد و کاکرو و یوسوجی از هوا به زمین برسند و توپ گل شود. کاکرو برای من، نماد صداقت، شادابی، استعداد و پشتکار بود و البته شاید جذابیت. آن موقعها خیلی قیافه برایم مهم نبود. کلاس پنجم بودم. کلاس پنجمِ زمان ما، مثل کلاس اوّل الآن بود. تقریباً همه صفر کیلومتر بودند.
دورهای که قیافه برایم موضوع شد، دبیرستانی بودم. قهرمانم شخصیت اوّل ماتریکس بود. یک جوان عاطلوباطل که تصادفی درگیر یک دنیای پیچیدهشده و مجبور شده بود دنیای بیخود گذشتهاش را رها کند. ماتریکس وارد دنیای جدیدی شد که باید نجاتش میداد؛ دنیایی که سلوک ویژهای هم میطلبید. عاشق رزمی بودم. آنچه مرا مجذوب شخصیتهای این چنینی میکرد، سادگی، اقتدار، تسلط و سکوت بود. خوشتیپی را هم بهش اضافه کنیم. یادم هست ۱۸سالم بود که پولهایم را جمع کردم تا یک عینک آفتابی شبیه همانی که در ماتریکس بود، بگیرم و در آفتاب و سایه بزنم تا خفن شوم. وقتی راه میرفتم احساس میکردم زمین زیر پایم میلرزد و همه نگاهم میکنند و با انگشت نشان میدهند و میگویند: «اِ اینو نگاه کن، همون ماتریکسه» گاهی این قدر در نقشم فرو میرفتم که میخواستم دستم را جلویم بگیرم و زمان را نگه دارم.
وقتی دبیرستانی بودم، یک اتفاق متفاوتی در مدرسهمان افتاد؛ مسئولان اعلام کردند برای یک هفته، ظهرها کلاسها تعطیل است و مراسم داریم. ما خوشحال از اینکه چند تا کلاس را میپیچانیم، بعد از نهار میرفتیم داخل نمازخانه مینشستیم. اسم مراسم «هفته شهدا» بود. مدرسهمان ۶۵ شهید تقدیم جنگ کرده بود. این مراسم، بزرگداشت این شهدا بود.
بعضیهایشان در همان زمان مدرسه شهید شده بودند. از پانزدهساله داشتیم تا بعضیها که وارد دانشگاه شده بودند و سالهای اوّل دانشجوییشان، جبهه رفته بودند. خلاصه همهجور شهید داشتیم. مثلاً، سه تا از شهدا را منافقین در خانههایشان به شهادت رسانده بودند. بین این شهدا پنج تا شهید خیلی معروف و اثرگذار بودند. از بچههای نخبه شریف بودند و اگر اشتباه نکنم در والفجر ۸ به شهادت رسیده بودند. بین همه شهدا، شهید بلورچی را هنوز یادم هست. چهرهاش، کلامش، اقتدارش و جذبهاش. یک فیلم از جلسه هفتگیشان برایمان گذاشتند. اوّل بچهها داشتند شوخی میکردند و مسخرهبازی درمیآوردند. شهید بلورچی که صحبتش را شروع کرد، همه ساکت شدند. دست یا پایش مجروح بود. ماجرای مجروحیتش را که تعریف میکرد، تماممدت سرش پایین بود. با آرامش و اقتداری سخن میگفت که همه را شیفته خودش کرده بود. میگفت: «زمانی که صدای سوت انفجار رو شنیدم، ندایی آمد که میخوای بری یا بمونی. لحظهای درگیر شدم که خب من یه سری کارها دارم و تکلیفم اینه که خدمت کنم و … در همین حین به زمین افتادم و مجروح شدم. کسانی که میروند، انتخاب کردند. باید حواسمون باشه اگه انتخاب نکرده باشیم و آماده نباشیم ما رو نمیبرند.» بعدش هم یکی از بچهها برای یکی از همکلاسیهای شهیدشان روضه خواند.
شهید بلورچی کسی بود که دفترچه محاسبه نفس داشت. همیشه شخصیتش برایم موضوع بود.
یک شهید دیگر هم، مرا خیلی درگیر کرد. این یکی را مدیون حضرت عبدالعظیم حسنی هستم. مدتها بود که میگفتم برای اینکه خدا مرا ببخشد، باید یک بار خودم پیاده بروم شاه عبدالعظیم. نمیدانم در آن عالم نوجوانانه خودم چه فکر میکردم، ولی عالم ساده و قشنگی بود. الآن دیگر گمش کردهام. یک روز بالأخره عزمم را جزم کردم و پیاده راه افتادم. برای مسیر طولانیام، کتابی برداشتم که بیکار نباشم. کتاب نیمه پنهان ماه، چمران از نگاه همسرش غاده. آنجا من غرق شدم. احساس کردم، این هدیه حضرت عبدالعظیم حسنی بود به من یا شایدم خود خدا. بالاخره همه این لحظات گذشت وقتی وارد عالم هنر شدم.
در مدرسه، من معروف بودم به فیلمبینی، ولی واقعیتش را بخواهید نصف فیلمهایی که برای بچهها تعریف میکردم، هنوز به ایران نیامده بود و من از روزنامهها و مجلهها داستانش را میخواندم و برای بچهها تعریف میکردم.
دوستانم هم میگفتند: «چقدر خفنه! همه فیلمها را هنوز روی پرده هست، دیده» همین برچسبها باعث شد جدیجدی وارد عالم سینما و فیلمسازی شوم. دوست داشتم یک فیلمِ اثرگذار مثل ماتریکس بسازم؛ اما همه چیز جور دیگری پیش رفت. بچههای برگزاریِ مراسم هفته شهدا گفتند: «تو که بلدی فیلم بسازی بیا برای این برنامه فیلم بساز.» منم خیلی جدی نگرفتم، ولی گفتم مرامی هم که شده، برای رفیقهایم و بهخصوص «شیخ» که بزرگ دورهمان و البته مسئول هفته شهدا بود یک فیلم بسازم. فیلم که تمام شد بچهها گفتند: «بیا برای هفته مهدویت فیلم بساز.» بعد هم برای سفرهای جهادی و دوباره هفته شهدا …. دیگر نتوانستم فیلم ساختن با این موضوعات را رها کنم.
قهرمانانی که من در بچگی انتخاب کردم، جالب و جذاب بودند، اما زورشان خیلی کم و قدشان خیلی کوتاه بود. بهاندازه یک ربع، یک ساعت یا نهایت چند ساعت من را سحر میکردند، ولی بعدش هیچ.
در اواخر نوجوانی اینقدر سرم شلوغ شد که دیگر وقتی برای بازی فوتبال هم نداشتم، چه رسد به دیدنِ تکنیکهای نمایشی فوتبالیستها. عینک آفتابی ماتریکسی هم که گرفته بودم گم شد. خیلی از قهرمانهای دیگر هم که عکسشان را روی دیوار اتاقم یا دفترهایم چسبانده بودم، پاره و تمام شدند.
اما قهرمانهای هفته شهدا من را انتخاب کردند؛ من را وارد دنیاهایی کردند که اصلاً تصورش را هم نمیکردم. قهرمان های هفته شهدا خیلی زورشان زیاد بود.
بعد از چند سال سفری به لبنان برایم پیش آمد. یک قهرمان قوی دیگر سروکلهاش پیدا شد؛ «مصطفی چمران» او قهرمانی برای تمام آدمها و خودِ من بود. این بار واقعاً غرقش شدم؛ غرق زندگی پرماجرایش در آمریکا، لبنان و کردستان. درباره او مستند ساختم و به نیتش کارهای زیادی انجام دادم.
آرزو میکنم قهرمانهای پر زور و قدبلند، شما را برای دوستی انتخاب کنند …