قصه گویی عمو اعلایی به مناسبت محرم

قصه گویی عمو اعلایی به مناسبت ولادت پیامبر (ص)

یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ هدیه های بادکنکی

کودکان عاشق قصه هستند. مخصوصا شب ها برای خواب دوست دارند یک قصه گوش دهند تا خوابشان ببرد.

می توانید داستان زیر را شب ها برای فرزندتان تعریف کنید.

این داستان برای کودکان بالای چهار سال مناسب است.

يكى بود يكى نبود غير از خدا هيچ كس نبود .

يك پسرى بود كه خيلى دوست داشت بادكنك هاى زيادى داشته باشد ، طورى كه با بادكنكهايش پرواز كند و به آسمان برود.
پسر قصه سعى كرد بادكنكهايش را جمع بكند تا بتواند پرواز كند .
بعد از مدتى كه پسر بادكنكهايش را جمع كرد و تعداد بادكنكهايش زياد شد، تصميم گرفت با بادكنها پرواز كند و به آسمان برود.
پسر به بالاي يك بلندى رفت و شروع به دويدن كرد. دويد و دويد تا كه ناگهان ديد با بادكنها وسط آسمان است .
از بالا همه چيز كوچك ديده ميشدند. بچه ها هر لحظه كوچك و كوچكتر مى شدند.
همين طور كه پسر خوشحال آسمان را مي گشت، ناگهان به يك پرنده كوچك ناراحت برخورد كرد كه داشت گريه مى كرد.

پسر به پرنده گفت: چرا ناراحتى ؟
پرنده گفت: مادرم را گم كرده ام .
پسر گفت: ناراحت نباش. من ميتوانم به تو يك بادكنك قرض بدهم كه تو به خودت ببندى و در آسمان پرواز كنى مادرت تو را با بادكنك ببيند حتما پيدايت مى كند .
پسر به پرنده كوچك يك بادكنك داد و پرنده با آن به پرواز درآمد.
بعد از مدتى پرنده كوچك به همراه مادرش به سمت پسر آمدند و از او تشكر كردند .
پسر كمى فكر كرد و بادكنك را به پرنده كوچك هديه داد تا هيچ وقت مادرش را گم نكند.
پسر با بقيه بادكنكها دوباره به پرواز درآمد. اين بار رسيد به پروانه اى در جنگل. پروانه مدام با خودش تكرار مى كرد : چى كار كنم؟ چى بخورم ؟ كجا برم؟
پسر به پروانه گفت: چه شده است ؟ پروانه باز تكرار كرد: چى كار كنم؟ چى بخورم؟ كجا برم؟

پسر به پروانه گفت: ميخواهى روى گلها بشيني و غذا بخورى؟
پروانه گفت: بله ولى به سمت گل ها كه ميروم چون سبك هستم باد مرا به طرف ديگرى ميبرد.
پسر كمى فكر كرد و گفت: من ميتوانم به تو يك باد كنك بدهم تا به خودت ببندى كه سنگين شوى. اين طورى باد نمى تواند تو را به طرف ديگرى بفرستد .
پروانه بادكنك را به خودش بست و روى گل ها نشست و غذايش را خورد.
بعد از مدتى پروانه خوشحال نزد پسر آمد و به او گفت كه توانسته به وسيله ى بادكنكى كه پسر به او داده غذاى خوشمزه اى بخورد.
همين طور كه پسر از هديه دادن بادكنك ها لذت ميبرد و خوشحال بود، ناگهان در جنگل صداى غرش شير را شنيد و خيلى از صداى شيرها ترسيد. پسر تصميم گرفت به هركدام از شير ها يك بادكنك هديه بدهد تا آنها كمى مهربان تر بشوند .
شيرها كه ديدند پسر به آنها بادكنك هديه داد تعجب كردند و با خود گفتند : چه پسر مهربانى !
شيرها تصميم گرفتند به خاطر پسر مهربان ديگر ترسناك نباشند و مهربان باشند.
پسر كه همه بادكنك ها را هديه داده بود حالا يك بادكنك بيشتر برايش نمانده بود و كم كم روى زمين نشست .
همين كه پاهاى پسر به زمين برخورد كرد ، پسر يك بچه اى را ديد كه ناراحت است و گريه مى كند.
پسر به او گفت : چه اتفاقى افتاده؟ بچه گفت: من وسيله ى بازى ندارم. يك توپ داشتم كه شيرها از من گرفتند. پسر كمى فكر كرد و بعد به او گفت: من يك بادكنك دارم كه مى توانم به تو بدهم و تو با آن بازى كنى .
بچه از شنيدن اين حرف خيلى خوشحال شد و بادكنك را از پسر گرفت و با آن بازى كرد.
پسر خيلى خوشحال بود كه با بادكنكهايش توانسته پروانه و پرنده و شير و بچه را خوشحال كند.

یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ من چه جوری با نی نی بازی کنم؟

تولد نوزاد جدید یکی از بحران های زندگی فرزندان اول محسوب می شود. شرایط خانه تغییر می کند و کودک نمی داند خوشحال باشد یا ناراحت!

با قصه می توان شرایط جدید را برای کودکان ترسیم کرد تا بتواند با برادر یا خواهر کوچکش، تعامل کند.

این داستان برای کودکان بالای سه سال مناسب است.

یکی بود، یکی نبود.

دختری بود، به نام فاطمه.
فاطمه خانم قصه ما، قرار بود داداش دار شود. خیلی منتظر بود که داداشش زودتر به دنیا بیاد.
هر روز از مادرش می پرسید: پس داداشم کی به دنیا میاد تا با هم بازی کنیم. امروز به دنیا میاد؟!

مادر جواب می داد: صبر کن تا شب با هم فکر کنیم اگر به دنیا اومد، چه بازی با هم بکنید؟

گذشت و گذشت تا بالاخره داداش فاطمه خانم به دنیا آمد.
فاطمه با بابا سوار ماشین شدند تا به بیمارستان بروند و داداش کوچولو را به خانه بیاورند.
به بیمارستان رسیدند. فاطمه دل در دلش نبود، دلش می خواست زودتر داداشی را ببیند. یک دفعه دید یک نوازاد خیلی کوچولو را آوردند که یواش یواش گریه می کرد.
فاطمه با خودش فکر کرد: چطوری با این بچه کوچولو گرگم به هوا، بادکنک بازی، چرخ فلک بازی و… انجام بدم؟

مامان که دید فاطمه در فکر فرو رفته، گفت: فاطمه جان چی شده؟
فاطمه گفت: دارم فکر میکنم این داداشم خیلی کوچولوئه. نمی شه باهاش بازی کرد.

مامان گفت: با این کوچولو میشه دالی بازی کرد، براش دست زد، براش صداهای مختلف درآورد. باید ببینیم از چه کارهایی خوشش میاد و میخنده؟
فاطمه خوشحال شد که چندتا بازی با داداشی یاد گرفته.

وقتی داداش کوچولو یه کم بزرگ تر شد، مامان به فاطمه گفت: حالا میتونی به من کمک کنی و به برادرت سوپ بدهی. کمک من لباسهاش را عوض کنی.
مامان که دید فاطمه خیلی خوب کمک میکند، به فاطمه گفت: حالا که داداش سه ساله شده، شما دیگه میتونی ازش مراقبت کنی و بازی های بیشتری باهم بکنید. مثل توپ بازی، آب بازی، سایه بازی، عروسک بازی،…‌.

یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ انگشتی که قدش کوتاه بود

خدا آنقدر مهربان است که هر کس را با توانایی ها  و ویژگی هایی آفریده است. کافیست این توانایی هایمان را بشناسیم و از آن ها استفاده کنیم.

برای شناساندن توانایی ها به کودکان و تقویت اعتماد به نفسشان، می توان از راه قصه وارد شد.

این داستان برای کودکان پنج سال به بالا مناسب است. 

 

یکی بود، یکی نبود.
یه روزی یه دستی بود. که پنج تا انگشت داشت. یکی از این انگشت ها که قدش از همه کوتاه تر بود، بهش می گفتن شست.

شست وقتی میخواست بازی کنه، قدش نمیرسید توپ رو برای بقیه بندازه.
یا وقتی میخواست وسیله از کمد برداره قدش نمیرسید.
یه روز بالاخره خسته شد و شروع به گریه کرد.
انقدر گریه کرد که تصمیم گرفت وسایلش رو جمع کنه و بره.
رفت و دست شد چهارتا انگشت.
بقیه ی انگشت ها گفتن، حالا خیلی هم بد نشد. با ما که نمیتونست بازی کنه.

یه روز یه اتفاقی افتاد. وقتی دست اومد لباس بپوشه دید نمیتونه دکمه هاش رو با چهارتا انگشت ببنده.
گفتن حالا چیکار کنیم. رفتن از یه دست دیگه کمک گرفتن. اون یکی دست با شست و یه انگشت بازش کرد.

بعد دست خواست غذا بخوره. هرچی خواست قاشق برداره، نتونست. رفتن به اون یکی دست گفتن بیا کمک. اون یکی دست، با شستش کمک کرد تا قاشق رو برداره.
بعد خواستن کفش بپوشن و بند کفش رو ببندن. هرکاری کردن نشد. حتی با کمک دست دیگه هم نشد.

فکر کردن و فکر کردن و به این نتیجه رسیدن که باید برن دنبال شست.
گشتن و گشتن تا شست رو تو یه غاری پیدا کردن.
چهارتا انگشت به شست گفتن: ما فهمیدیم شما خیلی به درد ما میخوری.
ما این مدت نتونستیم دکمه هامون رو ببندیم. غذا نتونستیم بخوریم. حتی کفشم نپوشیدیم.

شست با تعجب گفت: ینی همه ی این کارهارو من میکنم؟
انگشتا گفتن: چون تو قدت کوتاهه، کلی کار میتونی بکنی که ما نمی تونیم.

شست خیلی خوشحال شد و دوباره پیش بقیه ی انگشت ها برگشت.

 

یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ سفر دور و دراز کرم

مسائلی ممکن است در زندگی برخی از کودکان پیش بیاید که برای آنها دردناک است. مثلا برخی مهاجرت ها و ماموریت هایی که گاه برای برخی از خانواده ها پیش می آید.

قصه ها می تواند به حل این مسائل کمک کند. 

این داستان برای کودکان پنج سال به بالا که با مسائل این چنینی رو به رو هستند، پیشنهاد می شود.

یکی بود، یکی نبود.

یک روزی یه کرم کوچکی تصمیم گرفت به یک سفر خیلی طولانی برود.
کرم می خواست به جاهای جدیدی برود که دوستای جدیدی پیدا کند. جایی که کرم ها بتوانند پرواز کنند.

کرم سفرش را شروع کرد.
همین جوری که داشت می رفت، خسته شد و تصمیم گرفت استراحت کند.

ناگهان سر و کله ی یک پرنده پیدا شد که کرم را بخورد.
کرم رفت زیر خاک که قایم بشود. جوجه هم هی نوک زد. اما کرم رو پیدا نکرد.

کرم خیلی خسته شد و همون جا خوابش برد. خواب دید که بال درآورده و دارد پرواز می کند. دلش برای مادرش تنگ شد.
فک کرد که برگرده پیش مامان و باباش یا به سفرش ادامه بده؟
از توی خاک یواش بیرون آمد و یه ذره این ور و اونور رو نگاه کرد.
دید از جوجه خبری نیست و راه افتاد. آروم آروم آروم رفت.
کرم رفت تا رسید به یه درخت. با خودش گفت: من اگه بخوام بال دربیارم باید از درخت برم بالا تا بتونم پرواز کنم. کرم آماده رفتن شد و از درخت بالا رفت. ولی هی سر میخورد و می افتاد پایین.
یه دفعه یه مورچه رو دید. که راحت از درخت بالا می رفت. گفت: تو چه جوری این کار رو کردی؟
مورچه گفت: باید تمرین کنی.
کرم گفت: خیلی خسته ام و گریش گرفت. من میخوام برم پیش مامانم.
اما دوباره تصمیم گفت تمرین کنه. هی می رفت بالا. هی میفتاد.

مورچه به کرم کمک کرد.
بالاخره روی یه شاخه درخت رسید. از اون بالا مامانش و باباش رو دید.
خیالش راحت شد و تصمیم گرفت همونجا بمونه و پروانه بشه. شروع به دوختن و دوختن و دوختن کرد. زیپش رو بست و همونجا تو پیلش موند.
فک کرد وقتی بال در آورده و پیش دوستاش برگرده که یواش یواش خوابش برد…

یه روز و دو روز و چند روز گذشت تا بیدار شد. اما دید جاش خیلی تنگه…زیپ رو کشید پایین و اومد بیرون.
دید یه بال های قشنگی درآورده…
دیگه نه جوجه می تونست بخورتش نه از اون بالا می ترسید…
بال زد و بال زد و پیش مامان و بابا و دوستانش را برگشت.

یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ همسایه ی جدید

حل مساله یکی از توانایی هایی است که باید اجازه دهیم کودکان آن را یاد بگیرند تا بتوانند در مواجهه با همسالان، خودشان مشکلاتشان را حل کنند. 

این داستان، یکی از نمونه های حل مساله است که حیوانان با صحبت با یکدیگر به راحتی مساله شان را حل می کنند.

این داستان برای کودکان بالای چهار سال مناسب است.

یکی بود یکی نبود.

بهار داشت کم کم از راه می رسید.
هر پرنده ای دنبال جای مناسبی می گشت تا بتواند لانه خوبی برای خودش درست کند.
طوطی بال هایش را باز کرد. از این شاخه به آن شاخه، از این درخت به آن درخت پرید. چشمهایش را تیز کرده بود و خوب دقت می کرد تا درخت مناسب و شاخه محکمی را برای لانه اش پیدا کند. بالاخره از میان درختان، یک درختی را انتخاب کرد که شاخه خوبی برای لانه کردن داشت. بعد رفت تا چوب های کوچک برای ساخت خانه جمع کند. وقتی برگشت تا چوبهایی که جمع کرده روی آن شاخه محکم بگذارد، دید گنجشک چوب آورده و دارد روی همان شاخه لانه می سازد.

طوطی اول کمی ناراحت شد ولی او گنجشک را خیلی دوست داشت.
جلو رفت و گفت: گنجشک سلام این چوب ها را برای لانه ات استفاده کن. امیدوارم لانه خوبی شود و بچه هایت به سلامت در این خانه از تخم درآیند.

گنجشک از کمک طوطی خیلی خوشحال شد.
طوطی پر زد و رفت روی درخت دیگری نشست تا خستگی در کند.
زنبور که از آنجا میگذشت، طوطی را دید. جلو رفت و سلام کرد.
گفت: طوطی چرا ناراحتی؟!
طوطی گفت: کمی خسته ام. از صبح به دنبال یک درخت برای لانه ام بودم ولی آنجا که انتخاب کردم را گنجشک لانه ساخت.
زنبور خندید و گفت: چه عالی! حالا همسایه هم داری تو هم برو روی همان شاخه لانه کن تا در کنار گنجشک باشی.

طوطی از پیشنهاد زنبور خوشش آمد. پیش گنجشک رفت گفت: خانم گنجشکه! همسایه نمی خواهی؟
گنجشک گفت: البته که می خواهم. گنجشک و طوطی به کمک هم لانه مناسبی برای طوطی روی همان شاخه محکم ساختند.

همسایه ها هر کدام در خانه ی خود نشستند و به یکدیگر نگاه کردند و خوشحال و راضی بودند.

یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ خمیر دندان جلبکی

افتادن دندان در سنین شش و هفت سالگی، مساله ایست که تمامی کودکان با آن مواجه می شوند. برخی از کودکان به دلیل اینکه از این مساله آگاهی ندارند ممکن است هنگام مواجه با ترس رو به رو شوند.

آگاهی دادن در مورد طبیعی بودن افتادن دندان در قالب قصه و به زبان کودکانه، می تواند به کودک آرامش دهد.

این داستان برای سنین پنج تا هفت سال، مناسب می باشد.

یکی بود، یکی نبود.
یه بچه ببری بود که میخواست یه صبحانه خوشمزه بخوره.
وقتی خواست لقمه اش رو گاز بزنه، دندونش دردگرفت. چه دردی!
ببری دستش رو همش فشار میداد به دندونش و همش می گفت: آی دندونم، آی دندونم.

مامان ببری هرچی غذا می آورد، ببری نمی خورد، و می گفت: دندونم درد می کنه.
باباش گفت: پاشو ببرمت پیش آقای دکتر.

آقای دکتر، یه بز خیلی دانا بود. آقای بز به ببری گفت: دهانت رو باز کن ببینم.
ببری دهانش رو باز کرد. دکتر گفت: وای وای … یه تیکه گوشت، یه تیکه برنج و یه عالمه چیزای دیگه تو دندونته. احتمالا از هفته ی پیش، خوردی. تازه یه کرم کوچولو هم هست.
بعد از اینکه آقای دکتر خوب دندون های ببری رو دید، گفت: برای اینکه دردش آروم بشه، باید از این مسواک های جنگلی که روش خمیر دندان جلبکی بزنی، به دندونات بزنی تا تمیز بشه.
خلاصه ببری کوچولو ما، مسواک جنگلیش رو میزد، تا اینکه یه روز صبح، که از خواب بلند شد، دید دندونش که درد میکرد، دیگه درد نمی کنه.
وقتی نگاه کرد، دید خبری ازش نیست. فکر کرد که دندونش کجا رفته؟
یهو دندونش رو دید که افتاده تو دهانش. هر چی اونو میذاشت سر جاش، ولی باز می افتاد.

فکر کرد با عسل بچسبونتش. ولی بعدش هرچی غذا می خورد، بهش می چسبید.

و باز افتاد. وقتی خواست دوباره سرجاش بذاره، دید که یکی مثل خودش در اومده.

بعد با عجله رفت سراغ دکتر، و بهش گفت: آقای بز، من یه دندون اضافه دارم، چی کارش کنم. این دندونمو نگه دارم، نکنه که این بیفته؟

آقای دکتر گفت: این دندون شما دیگه نمیفته. مگه اینه خراب بشه.
ببری گفت: پس چی کار کنم که خراب نشه؟ آقای دکتر گفت: باید مسواک و خمیر دندون جلبکی بزنی و مواظبش باشی که دیگه خراب نشن.

 

یک داستان خوشمزه ی چمرانی؛ دوست مثلثی

دوست یابی و برقراری ارتباط با همسالان، برای کودکان، خصوصا آنهایی که در سنین مهد کودک هستند، مساله ی مهمی است.

قصه ها و داستان ها می توانند به کودکان راه های برقراری ارتباط و دوست شدن را به صورت غیر مستقیم، آموزش دهند.

این داستان برای کودکان بالای سه سال مناسب است.

یک توپ قلقلی بود که نمی توانست قل بخورد، چون گرد گرد نبود، یک دایره کامل نبود، یک نیم دایره بود، نصف شده بود و فقط میتوانست کمی تکان بخورد.

نیم دایره تنها بود و دنبال دوست میگشت.
دور و بر خودش را نگاه کرد. یک دفعه یک نفر را دید که همان نزدیک ایستاده.

با خودش گفت: اگر بخوام با اون دوست بشم، چی بگم بهش؟ چیکار کنم؟ آهان، فهمیدم! میگم سلام!
نیم دایره به سختی تکانی به خودش داد، کمی جلو رفت و بلند گفت: سلام.
او با مهربانی گفت: سلام!
نیم دایره گفت: با من دوست می شی؟ او گفت: بله من با شما دوست میشم.
نیم دایره گفت: چه خوب! اسم من، نیم دایره ست، اسم شما چیه؟
دوستش جواب داد: اسم من مثلثه.

این طور شد که نیم دایره و مثلث با هم دوست شدند.

نیم دایره گفت: میای بازی کنیم؟
مثلث گفت: آره. فکر خوبیه.
نیم دایره گفت: بپر بیا پشت من سوار شو.
مثلث هم روی نیم دایره پرید.

حالا شبیه یک چیز جدید شدند.

میدانی شبیه چی؟

شبیه یک قایق! قایق نیم دایره با بادبان مثلثی! حالا اگر فوتش کنیم راه می افتد و می رود…